کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پلنگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پلنگی
/palangi/
معنی
۱. مربوط به پلنگ.
۲. شبیه پوست پلنگ: لباس پلنگی.
۳. (حاصل مصدر) [قدیمی] تندی و خشمگینی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
brindle, brindled, stripe, striped, stripy
-
جستوجوی دقیق
-
پلنگی
لغتنامه دهخدا
پلنگی . [ پ َ ل َ ] (اِخ ) رجوع به طایفه ٔ شیبانی شود.
-
پلنگی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پلنگ) palangi ۱. مربوط به پلنگ.۲. شبیه پوست پلنگ: لباس پلنگی.۳. (حاصل مصدر) [قدیمی] تندی و خشمگینی.
-
واژههای مشابه
-
پلنگی پوش
لغتنامه دهخدا
پلنگی پوش . [ پ َ ل َ ] (نف مرکب ) که لباسی از پوست پلنگ کرده باشد. پلنگینه پوش : صیدگاهش ز خون دریاجوش گاه گرگینه گه پلنگی پوش .نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
-
پلنگی ده
لغتنامه دهخدا
پلنگی ده . [ پ َ ل َ دِ ] (اِخ )موضعی است به سه فرسخ میانه ٔ جنوب و مغرب میناب و سه فرسخ بیشتر به مغرب پالنگری . (فارسنامه ٔ ناصری ).
-
پوست پلنگی
لغتنامه دهخدا
پوست پلنگی .[ ت ِ پ َ ل َ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به پوست پلنگ با دو رنگ زرد و سیاه بدرازا کشیده . آلاپلنگی . چل . چلچل (در تداول مردم قزوین ).
-
آل پلنگی
لهجه و گویش تهرانی
ابلق
-
آلا پلنگ،آلا پلنگی
لهجه و گویش تهرانی
خط و خالی، ختمخالی،گل مگلی
-
جستوجو در متن
-
لئوپارد
واژهنامه آزاد
پلنگ،پلنگ ایرانی،پلنگی
-
تنمر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tanammor ۱. پلنگی نمودن؛ مثل پلنگ شدن.۲. [مجاز] تندخویی کردن؛ خشم کردن.
-
منمر
لغتنامه دهخدا
منمر. [ م ُ ن َم ْ م َ ] (ع ص ) دگرگون و متغیر شده . || پلنگی کرده شده . || داغ دار و لکه دار شده . (ناظم الاطباء).
-
پی چیزی داشتن
لغتنامه دهخدا
پی چیزی داشتن . [ پ َ / پ ِ ی ِ چی ت َ ] (مص مرکب ) بدنبال آن بودن . در تعقیب آن بودن : چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم پی هر پلنگی که من داشتم .خاقانی .
-
عادت گرفتن
لغتنامه دهخدا
عادت گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خوی پذیرفتن . خوی کردن . معتاد شدن : گر عقابی بگیر عادت جغدور پلنگی بگیر خوی گراز.
-
شیرگیرانه
لغتنامه دهخدا
شیرگیرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) با حالت شیرگیر. در حال شیرگیری . شجاعانه . دلیرانه . به دلیری . به شیرگیری . به جرأت و جسارت : شیرگیرانه سوی من تازدچون پلنگی به زیرم اندازد. نظامی .و رجوع به شیرگیر شود.