کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پسودن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پسودن
فرهنگ فارسی معین
(پَ دَ) (مص م .) دست زدن ، لمس کردن .
-
پسودن
لغتنامه دهخدا
پسودن . [ پ َ دَ ] (مص ) دست مالیدن . لمس کردن . دست زدن . (برهان قاطع در لفظ پسوده ). ببسودن . ببساویدن . مَس .
-
پسودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] pasudan = بسودن
-
واژههای مشابه
-
دست پسودن
فرهنگ فارسی معین
( ~. پَ دَ) (مص ل .) درنگ کردن ، وقت کشتن .
-
جستوجو در متن
-
ببسودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] bebsudan سودن؛ دست مالیدن؛ دست زدن به چیزی؛ بسودن، پسودن، بپسودن.
-
پاسیدن
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (مص م .) 1 - نگهبانی کردن ، پاس داشتن . 2 - مواظبت کردن . 3 - لمس کردن ، پسودن .
-
بساییدن
لغتنامه دهخدا
بساییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود : یکی شارسان کرده دارد ز سنگ که نبساید آن را به چنگل پلنگ .فردوسی .
-
جاس
لغتنامه دهخدا
جاس . [ جاس س ] (ع ص ) از جَس ّ. دست پسودن چیزی را. (از منتهی الارب ). || نبض گیر.
-
میچودن
لغتنامه دهخدا
میچودن . [ دَ ] (مص ) بریان کردن و برشته نمودن . (ناظم الاطباء). بریان کردن . (آنندراج ). رجوع به میچانیدن شود. || پسودن و لمس کردن با دست . (از شعوری ج 2 ورق 365).
-
بساوش
لغتنامه دهخدا
بساوش . [ ب ِ / ب َ وِ ] (اِمص ) لمس . پرواس . پرماس . ببساوش . مجش . || (اِ) لامسه . قوه ٔ لامسه . حس لامسه . و رجوع به پسودن و بسودن شود.
-
بپسودن
لغتنامه دهخدا
بپسودن . [ ب ِ دَ ] (مص ) بپسودان . لمس . لامسه کردن . (برهان قاطع). لمس کردن . (ناظم الاطباء). برمجیدن . برمخیدن . || اندودن . طلا کردن . (ناظم الاطباء). و رجوع به بسودن و پسودن شود.
-
بسودن
لغتنامه دهخدا
بسودن . [ ب ِ دَ ] (مص ) پسودن . دست زدن و لمس کردن . (فرهنگ نظام ). لمس .(ترجمان القرآن ). مَس ّ. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادربیهقی ). بزمین وادوسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مسح .(بحر الجواهر) (دهار). استلام . (تاج المصادر بیهقی ).جس ّ. (تاج المصاد...
-
مجس
لغتنامه دهخدا
مجس . [ م َ ج َ ] (اِ) جایی که طبیبان چیزها بسایند.(برهان ). جائی که در آن دارو می سایند. (ناظم الاطباء). معنایی که صاحب برهان به کلمه داده است غلط است ، و مجس آنجای از دست است که طبیبان برای دانستن حرکات قلب میان شصت و چهار انگشت گیرند. (یادداشت به ...