کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پستم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پستم
لغتنامه دهخدا
پستم . [ پ ِ ت ُ ] (اِخ ) نام شهر قدیم ایتالیا در 40 هزارگزی ناپل دارای اطلال تاریخی ازجمله معبد زیبای نپتون .
-
جستوجو در متن
-
کنست
لغتنامه دهخدا
کنست . [ ک َ ن َ ] (اِ) آتشکده و آتشخانه . (برهان ) (آنندراج ). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). آتشکده . (ناظم الاطباء) : تویی معبود در کعبه و کنستم تویی مقصود در بالا و پستم . مولوی (از جهانگیری ).رجوع به کنشت شود.
-
نارس
لغتنامه دهخدا
نارس . [ رَ ] (ن مف مرکب ) میوه ٔ خام و نرسیده . (انجمن آرا). میوه ٔ خام و شراب خام که قابل خوردن نباشد و گاهی بر گلهای ناشکفته نیز اطلاق کنند. (آنندراج ). چیزی که نرسیده و پخته نشده باشد.کامل نشده . خام . به حد کمال نرسیده . (ناظم الاطباء). نارسیده ...
-
نارسا
لغتنامه دهخدا
نارسا. [ رَ ] (نف مرکب ) نابالغ. ناواصل . (انجمن آرا) (آنندراج ). || کوتاه . قاصر.که نتواند رسیدن . قصیر. که رسنده نیست : همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست . قدسی . || که بلند و رسا نیست : آواز نارسا. || کودکی که ...
-
غمخواری
لغتنامه دهخدا
غمخواری . [ غ َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه . (ناظم الاطباء). غمخوار بودن . غمخوارگی . تیمارداری . تیمار. دلسوزی و مهربانی . غمگساری . اهتمام : دلا یاری مجوی ازیار بدعهدکز آن خونخواره غمخواری نیاید. خاقانی .ببین تا...
-
پست
لغتنامه دهخدا
پست . [ پ ِ / پ َ ] (اِ) هر آردی را گویند عموماً و آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند خصوصاً و آنرا بعربی سویق خوانند چه سویق الشعیر آرد جو بریان کرده و سویق الحنطه آرد گندم بریان کرده را گویند... (برهان قاطع). کبیده ٔ آرد. آرد گندم یاجو...
-
بانگ
لغتنامه دهخدا
بانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در ...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از ...