کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پرکینه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پرکینه
لغتنامه دهخدا
پرکینه .[ پ ُ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) پرکین . حَقود : هم ایزد گشسپ و یلان سینه رابپرسید و گردان پرکینه را. فردوسی .وزین روی پرکینه دل سوفرای بکردار باد اندرآمد ز جای .فردوسی .
-
جستوجو در متن
-
شترکینه
فرهنگ فارسی معین
( ~ . نِ) (ص مر.) پُرکینه .
-
حقود
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] haqud پرکینه؛ کینهور.
-
اشترخوی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹شترخو› [قدیمی، مجاز] 'oštorxuy ۱. پرکینه.۲. قانع و بردبار.
-
حقود
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (ص .) کینه ورز، پرکینه .
-
شترخو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹شترخوی، اشترخو› [قدیمی] šotorxu ۱. پرکینه مانند شتر.۲. قانع و بردبار مانند شتر.
-
اشترخوی
لغتنامه دهخدا
اشترخوی . [ اُ ت ُ ] (ص مرکب ) آنکه بر صفت شتر باشد. پرکینه . || صبور. || قانع.
-
پرکینگی
لغتنامه دهخدا
پرکینگی . [ پ ُ ن َ / ن ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پرکینه . پرکینی .
-
شترکین
لغتنامه دهخدا
شترکین . [ ش ُ ت ُ ] (ص مرکب ) اشترکین . شترکینه . پرکینه . کینه توز. که چون شتر کینه دارد. رجوع به اشترکین شود.
-
پرستیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] porsetiz ۱. پرخاشجو؛ پرجنگوجدال: ◻︎ تو شاداندل و مرگ چنگالتیز / نشسته چو شیر ژیان پرستیز (فردوسی۲: ۱۴۵۸).۲. پرکینه.
-
حقود
لغتنامه دهخدا
حقود. [ ح َ ] (ع ص ) پرکین . پرکینه . بسیارکینه . بدخواه . (از مهذب الاسماء). کینه ور : این روش خصم و حقود آن شده تا مقلد در دو ره حیران شده . مولوی .|| ناقه ای که بچه افکند پیش از آنکه صورت پیدا آید. ج ، حُقُد. (مهذب الاسماء).
-
همراه شدن
لغتنامه دهخدا
همراه شدن . [ هََ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متفق شدن . همرای شدن : شیر با خرگوش چون همراه شدپرغضب پرکینه و بدخواه شد. مولوی . || قرین شدن . گرفتار چیزی شدن ، چون رنج و درد : ز کهرم چو لهراسب آگاه شدغمی گشت و با رنج همراه شد. فردوسی .در غم ما روزها بیگاه شد...
-
همگان
لغتنامه دهخدا
همگان . [ هََ م َ / م ِ ] (ضمیر مبهم ) ج ِ همه . و به معنی همه و مجموع . (برهان ) : مر مرا حاجت آمده ست امروزبه سخن گفتن شما همگان . فرخی .همگان حال من شنیدستیدبلکه دانسته اید و دیده عیان . فرخی .چند گاهی است که در آرزوی روی تو بودصدر دیوان و بزرگان ...
-
تیزرو
لغتنامه دهخدا
تیزرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام . (آنندراج ). پرشتاب . سریع : برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست . فردوسی .ز پویندگان هرچه بد تیزروخورش دادشان سبزه و کاه و جو. فردوسی .پر ا...