کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پختاسباب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
kiln furniture
پختاسباب
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سراميک] قطعات دیرگدازی که بهعنوان پایۀ نگهدارندۀ بدنۀ خام در کورههای پخت به کار میروند
-
واژههای مشابه
-
اسباب
واژگان مترادف و متضاد
آلات، آلت، ابزار، اثاث، برگ، بساط، تجهیزات، جمعیت، دستگاه، رخت، سامان، شرایط، علل، لوازم، وسایل، وسیله
-
اسباب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ سبب] 'asbāb ۱. لوازم؛ ساز و برگها؛ وسایل: اسباب خانه، اسباب سفر.۲. امکانات؛ لوازم مورد نیاز.۳. = سبب۴. [قدیمی] ثروت.
-
اسباب
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ سبب . 1 - سبب ها، علت ها. 2 - وسیله ها، لوازم . 3 - مال ها، دارایی ها. 4 - برگ و ساز. 5 - کالاها، متاع ها.
-
اسباب
لغتنامه دهخدا
اسباب . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ سبب . مایه ها. سِلعة.(منتهی الارب ). حماله . جامل . (منتهی الارب ). رسن ها. اواخی . پیوندها. اطراف . درها. (وطواط). وسایل . ساز. برگ . لوازم . آلات . همه ٔ چیزهای غیرخوردنی : همه مال و اسباب و این زیب و فرکنیزان مه روی با تا...
-
أَسْبَابَ
فرهنگ واژگان قرآن
سببها (کلمه اسباب به معناي پلهها و راههايي است که به وسيله آن به آسمانها صعود ميکنند ، و ممکن است مراد از ارتقاء اسباب در عبارت "فَلْيَرْتَقُواْ فِي ﭐلْأَسْبَابِ"حيلهها و وسيلههايي باشد که به خيال خود با تمسك به آنها از خداوند بي نياز مي گردند)
-
اسباب
دیکشنری فارسی به عربی
آلة , اثاث , ادات , ترس , جهاز , شيء , عدة , فخاخ , مقالة , ملابس
-
پخت
واژگان مترادف و متضاد
آشپزی، طباخی، طبخ
-
پخت
فرهنگ فارسی معین
(پَ) ( اِ.) نک پخ .
-
پخت
فرهنگ فارسی معین
(پُ) ( اِ.) 1 - عمل یا فرایند پختن . 2 - هر یک از نوبت های پختن محصولی به ویژه آن چه در تنور یا کوره پخته می شود. 3 - لگد مطلقاً، خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر.
-
پخت
لغتنامه دهخدا
پخت . [ پ َ ] (ص ) پَخ . مسطح . پَهن . پَخش . آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان ). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است : وقتست کز فراق تو و ...
-
پخت
لغتنامه دهخدا
پخت . [ پ ُ ] (مص مرخم ) طبخ . پَزش . || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار دردیگ کنند: یک پخت قهوه . یک پخت فلفل . یک پخت چای .ترکیب ها:-پل و پخت . دست پخت . دم پخت . مغزپخت . نیم پخت .رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود. || طرز و حالت و...
-
پخت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] paxt = پَخ
-
پخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [تابعِ رخت] paxt رخت: ◻︎ گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تر نکند رختوپخت خویش (حافظ: ۵۸۸).