کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پای پشتی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پای برنهادن
لغتنامه دهخدا
پای برنهادن . [ ب َ ن ِ/ ن َ دَ ] (مص مرکب ) متابعت کردن . (تتمه ٔ برهان ).
-
پای برهنه
لغتنامه دهخدا
پای برهنه . [ ب ِ رَ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) پابرهنه . پاپتی . حافی . (منتهی الارب ).- پای برهنه شدن ؛ و پای برهنه رفتن . تَنَعﱡم . (منتهی الارب ). حفوَة. (منتهی الارب ).
-
پای بریده
لغتنامه دهخدا
پای بریده . [ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اَقطع.
-
پای بسته
لغتنامه دهخدا
پای بسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) رجوع به پای بست شود.
-
پای پیچیدن
لغتنامه دهخدا
پای پیچیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) سرتافتن از خدمت و رفتن و گریختن . (برهان ) : الا تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دست تو پیچند پای . سعدی .|| جان کندن . (برهان ).
-
پای پیل
لغتنامه دهخدا
پای پیل . (اِ مرکب ) نوعی از قدح و پیاله ٔ شرابخوری . (برهان ). نوعی پیاله . صراحی بزرگ دراز که بصورت پای فیل سازند. (رشیدی ). پیلپا. گاوزر : تا بپای پیل می بر کعبه ٔ عقل آمده ست پیل بالا نقد جان بر پیل بان افشانده اند. خاقانی . || حربه ای به شکل پای...
-
پای چوبین
لغتنامه دهخدا
پای چوبین . [ ی ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) پای که از چوب کنند لنگان را : پای استدلالیان چوبین بودپای چوبین سخت بی تمکین بود. مولوی .چوبی که بازیگران بر پای خود بندند و بلند شوند وبه آن براه بروند. (تتمه ٔ برهان قاطع). چوبی که چوپانان برپای بندند تا ق...
-
پای حوض
لغتنامه دهخدا
پای حوض . [ ی ِ ح َ / حُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پایه ٔ حوض . || رسوائی . (فرهنگ رشیدی ). جای رسوائی و بدنامی . (برهان ).- گرد پای حوض گردیدن ؛ کنایه از آن است که سردرگم و مبهم در جای بگردد بواسطه ٔ ساختن کاری و یا بدست آوردن مطلبی . (برهان ) : ...
-
پای خوان
لغتنامه دهخدا
پای خوان . [ خوا / خا ] (اِ مرکب ) بمعنی ترجمه باشد و آن معنی لغتی است از زبانی بزبان دیگر. (برهان ). وَستی . همسیراز. پچوه . پچواک . (اصل کلمه و مترادفات که در ذیل آورده ایم مجعول و مصنوع بنظر می آید مگر آنکه شواهدی آنرا تأیید کند).
-
پای خوردن
لغتنامه دهخدا
پای خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) فریب خوردن در معامله و حساب .
-
پای خوش
لغتنامه دهخدا
پای خوش . [ خوَ / خُش ْ ] (ص مرکب ) (رشیدی ). رجوع به پای خوشه شود.
-
پای خوشه
لغتنامه دهخدا
پای خوشه . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) (از پای و خوشه که از خوشیدن بمعنی خشکیدن است ) زمین که از بسیاری آمد شد مردمان سخت و صلب شده باشد. رشیدی در ذیل پای خوش و پای خوشه گوید: «زمین گلناک که لگدکوب کرده از کثرت مالش خشک شود، مرکب از پا و خوش که اسم مفعول...
-
پای داشتن
لغتنامه دهخدا
پای داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) پایداری کردن . تاب داشتن در مقاومت . قدرت مقابله داشتن . مصابرت ورزیدن . ثبات ورزیدن . استقامت . مقاومت . استوار بودن . پای فشردن . پافشردن . پافشاری کردن : منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت . فردوسی...
-
پای درآوردن
لغتنامه دهخدا
پای درآوردن . [ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) پای برکاب یا اسپ درآوردن . سوار شدن . برنشستن : بشبرنگ شولک درآورد پای گرائید با گرز گردی ز جای .اسدی .
-
پای دربند
لغتنامه دهخدا
پای دربند. [ دَ ب َ ] (ص مرکب ) مُقیّد. مغلول : عالمت یوز پای دربند است واعظت مرغ دانه در منقاراین یکی چون کند تمام سخن وآن دگر کی کند بکام شکار.اوحدی .