کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پاکرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پاکرو
لغتنامه دهخدا
پاکرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پارسا. عفیف : که گر پارسا باشد و پاکروطریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی .جوانی پاکباز و پاکرو بودکه با پاکیزه روئی در گرو بود. سعدی .هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شدهر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ.آدمی پاکرو نیست از سر برید...
-
واژههای همآوا
-
پاک رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] pākro[w] ۱. پارسا؛ نجیب؛ عفیف.۲. خوشرفتار؛ نیکرفتار؛ آنکه روش خوب دارد: ◻︎ جوانی پاکباز و پاکرو بود / که با پاکیزهرویی در کِرو بود (سعدی: ۱۴۸)، ◻︎ هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد / هر پاکرویی که بود تردامن شد (حافظ: ۱...
-
پاک رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پاکروی› [قدیمی، مجاز] pākru نیکورو؛ زیبا؛ پاکچهر.
-
جستوجو در متن
-
پاک روی
لغتنامه دهخدا
پاک روی . [ رَ ] (حامص مرکب ) عمل آنکه پاکرو باشد. پارسائی .
-
نصیحت شنو
لغتنامه دهخدا
نصیحت شنو. [ ن َ ح َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) نصیحت پذیر. که پند و اندرز ناصح و خیرخواه بشنود و بدان عمل کند : نصیحت شنو مردم دوربین نپاشند در هیچ دل تخم کین . سعدی .نه پائی چو بینندگان راسترونه گوشی چو مردم نصیحت شنو. سعدی .وگر پارسا باشد و پاکروط...
-
کرو
لغتنامه دهخدا
کرو. [ ک ِ رَ ] (اِ) کشتی کوچک را خوانند و آن را سنبک نیز گویند. (جهانگیری ). کشتی و جهاز کوچک . (برهان ). کشتی خرد که در دریا باشد. (غیاث اللغات ). کشتی و جهاز کوچک را نیز گویند مستند بدین بیت شیخ سعدی : جوانی پاک باز و پاکرو بودکه با پاکیزه رویی در...
-
باز
لغتنامه دهخدا
باز. (فعل امر) امر به بازی کردن ، یعنی بباز و بازی کن . (برهان ) (دِمزن ). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن . (غیاث ). امر به باختن . (رشیدی ). امر از بازیدن است . (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 165). || (نف مرخم ) مخفف بازنده . بازی کننده . که دوست گیرد. عا...
-
پارسا
لغتنامه دهخدا
پارسا. (ص ) آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم . (برهان ). در فرهنگ رشیدی آمده است که : «پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فا...
-
پاک
لغتنامه دهخدا
پاک . (ص ) طاهر. طاهرة. طهور. نمازی . طیّب . طیّبة. نقی ّ. نقیّة. زَکی . بی آلایش .مُطیَّب . مُطَهّر. مُنَقّح . پاکیزه . نظیف . نظیفة. مهذّب . مهذّبة. نزه . نَزهة. نزیه . نزیهة: مُنَزّه . مقابل : پلید. ناپاک . شوخ . شوخگن . نجس . رجس : بگویش که من نا...