کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پارسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پارسی
/pārsi/
معنی
۱. مربوط به پارس: هنر پارسی.
۲. اهل پارس؛ از مردم پارس.
۳. (اسم) زبان رسمی مردم ایران؛ فارسی.
۴. تهیهشده در پارس.
۵. ایرانی.
۶. زردشتی، بهخصوص زردشتی مقیم هند.
〈 پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبههایی از آن به خط میخی باقی مانده است؛ فارسی باستان.
〈 پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان، و تاجیکستان متداول است؛ فارسی دری.
〈 پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است؛ فارسی میانه.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ایرانی، عجم، فارسی
۲. زبانفارسی
۳. زرتشتی ≠ تازی، ترک
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پارسی
واژگان مترادف و متضاد
۱. ایرانی، عجم، فارسی ۲. زبانفارسی ۳. زرتشتی ≠ تازی، ترک
-
پارسی
فرهنگ فارسی معین
(ص نسب .) 1- منسوب به پارس ، پارسی . 2 - ایرانی . 3- زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان . ج . پارسیان . 4- زبان مردم پارس ، فارسی ؛ماه های ~دوازده ماه سال شمسی ایرانیان : فروردین ، اردیبهشت ، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان ، آذر، دی ، به...
-
پارسی
لغتنامه دهخدا
پارسی . (اِخ ) (زبان ...) یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه ٔ هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجه ٔ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان ) شود. || زبان عمومی مردم...
-
پارسی
لغتنامه دهخدا
پارسی . (ص نسبی ) منسوب به ایالت پارس . فارسی : ز سیمین و زرین شتروار، سی طبقها و از جامه ٔ پارسی . فردوسی . || اهل فارس . مردم فارس . || ایرانی . اهل ایران : سلمان پارسی : ز رومی و مصری و از پارسی فزون بود مردان چهل بار سی . فردوسی .بدو گفت رو پارسی...
-
پارسی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پارس) [پهلوی: pārsīk] pārsi ۱. مربوط به پارس: هنر پارسی.۲. اهل پارس؛ از مردم پارس.۳. (اسم) زبان رسمی مردم ایران؛ فارسی.۴. تهیهشده در پارس.۵. ایرانی.۶. زردشتی، بهخصوص زردشتی مقیم هند.〈 پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبانهای هن...
-
واژههای مشابه
-
علی پارسی
لغتنامه دهخدا
علی پارسی . [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) ابن حسین شاکر جرکسی پارسی . رجوع به علی شاکر شود.
-
گل پارسی
لغتنامه دهخدا
گل پارسی . [ گ ِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گلی است که زنان سر بدان شویند و درد شش را نافع است و بعربی طین فارسی خوانند. (برهان ) : بگیرند گل مختوم پنج درم ، گل قبرسی پانزده درم ، گل ارمنی ... دو درم ... و گل پارسی سه درم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
گل پارسی
لغتنامه دهخدا
گل پارسی . [ گ ُ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام گلی است بغایت سرخ و خوشرنگ و آنرا گل صدبرگ و گلناز فارسی هم میگویند. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (الفاظ الادویه ) : زن پارسا چون گل پارسی برون اوفتاده ز پرده سرا.کمال الدین اسماعیل .
-
صبور پارسی
لغتنامه دهخدا
صبور پارسی . [ ص َ رِ ] (اِخ ) شاعری است . منوچهری از او بدین بیت یاد کند:در خراسان بوشعیب و بوذر آن ترک کشی وآن صبور پارسی و آن رودکی چنگ زن .
-
پارسی زبان
فرهنگ فارسی معین
(زَ) (ص مر.) 1 - آن که به پارسی سخن گوید. 2 - فصیح ، بلیغ .
-
آتش پارسی
لغتنامه دهخدا
آتش پارسی . [ ت َ ش ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبخال و تبخاله : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده بنکته ٔ دری . خاقانی . || نام مرضی که آن را نار پارسی گویند و این مرض همان جمره است یا مرض دیگر نزدیک بدان ، و آن بثره ٔ چند است بسی...
-
گل پارسی
فرهنگ فارسی معین
(گِ لِ) (اِمر.) گل سرشوی .
-
زبان پارسی
لغتنامه دهخدا
زبان پارسی . [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چون مطلقاً زبان پارسی گویند مراد زبان پارسی نو است یعنی پارسی پس از اسلام . (از حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع ج 1 ص 350 و 351). امروز بیشترمردم ایران و افغانستان و تاجیکستان و قسمتی از هندو ترکستان و ...
-
نار پارسی
لغتنامه دهخدا
نار پارسی . [ رِ پا ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) بژه ای باشد پر آب رقیق با خارش و سوزش صعب و سبب آن بسیاری و گرمی و تری خون [ کذا ] بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نار فارسی . رجوع به نار فارسی شود.