کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
يَرَهُ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
يَرَهُ
فرهنگ واژگان قرآن
آن را ببيند (جزمش به دليل جواب واقع شدن براي شرط قبل از خود مي باشد)
-
يَرَهُ
فرهنگ واژگان قرآن
آن را مي بيند
-
واژههای مشابه
-
یره
لغتنامه دهخدا
یره . [ ی َ رَ ] (اِ) در تداول عامه ٔ مشهد، رفیق . برادر. و غالباً به طور تمسخر گویند. و اصل آن یار و یاره و یارک است . (یادداشت پروین گنابادی ).
-
یره
لغتنامه دهخدا
یره . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) در ترکی به معنی زمین است . (آنندراج ) (از غیاث ). در لهجه ٔ امروز آذربایجان یِر گویند.
-
یرة
لغتنامه دهخدا
یرة. [ ی َرْ رَ ](ع اِ) آتش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
یره
واژهنامه آزاد
یارو
-
تخت یره
لغتنامه دهخدا
تخت یره . [ ت َ ی ِ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک در شهرستان دزفول است که در هفت هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و هشت هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک قرار دارد. کوهستانی و گرم است و 400 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولش...
-
تی یره
لغتنامه دهخدا
تی یره . [ ی َ رَ / رِ ] (اِ) تیار. تیارا. کلاه خاص پادشاهان مادی و فارسی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || دیزی ، در لهجه ٔ مردم قزوین و جاهای دیگر، برای شباهت او به تیارا. قسمی دیگ سفالین شبیه به تیار، تاج سلاطین ایران که در بعض بلاد آن را دیزی گویند...
-
لَّمْ يَرَهُ
فرهنگ واژگان قرآن
آن را نديده و نمي بيند
-
وخ یره
واژهنامه آزاد
پاشو کازه و کوزه ات رو جمع کن
-
جستوجو در متن
-
حاریار
لغتنامه دهخدا
حاریار. [ حارْرُ یارر ] (ع اِ مرکب ، از اتباع ) از اتباع است . (مهذب الاسماء). یَرّه بمعنی آتش است .
-
یرملون
لغتنامه دهخدا
یرملون . [ ی َم َ ] (ع اِ) حروف یرملون شش است که «یرملون » مرکب از آن است ، یعنی راء و لام و میم و نون و واو و یاء. (یادداشت مؤلف ). لفظی است قراردادی و با این لفظ برای یادداشت قاعده ٔ قرائت شش حرف را جمع کرده اند هرگاه که بعد از نون ساکن و نون تنوی...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن سعید (سعد) ابن ابی ذئاب الدوسی . ابن حبان او را از ثقات تابعین گفته است و گوید عمر او را بمصدقی فرستاد. حارث پسر عم ابوهریره است و یزیدبن هرمز از او روایت کند. و ابن حجر حارث را در باب «من ادرک النبی ولم یره » آورده است . رجو...