کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وهنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
وهنگ
/vehang/
معنی
۱. حلقۀ چوبی که در سر ریسمان میبندند و هنگام بستن بار سر ریسمان را از آن میگذرانند و میکشند.
۲. رکاب چوبی.
۳. دانۀ لعابدار.
۴. جرعۀ آب.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
catch
-
جستوجوی دقیق
-
وهنگ
لغتنامه دهخدا
وهنگ . [ وِ هََ ] (اِ) حلقه ٔ چوبینی را گویند که در باربند و شریطه می باشد و گاهی به جای رکاب آهنی آویزند. (برهان ) (انجمن آرا) : چون برون کرد زو هماره وهنگ در زمان درکشید محکم تنگ . ؟ (از لغت فرس 307).مؤلف فرهنگ نظام نویسد: از معنی اول حلقه ٔ چوبین...
-
وهنگ
فرهنگ فارسی معین
( ~.) یک جرعه آب ، یک دم آب .
-
وهنگ
فرهنگ فارسی معین
(وِ هَ) (اِ.) 1 - هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان را از آن گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند. 2 - رکاب چوبین . 3 - کمندی که به وسیلة آن انسان یا حیوانی را گیرند.
-
وهنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] vehang ۱. حلقۀ چوبی که در سر ریسمان میبندند و هنگام بستن بار سر ریسمان را از آن میگذرانند و میکشند.۲. رکاب چوبی.۳. دانۀ لعابدار.۴. جرعۀ آب.
-
جستوجو در متن
-
درنگ دادن
لغتنامه دهخدا
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] (مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی .زمانه ندادش بر آن بر درنگ به دریا بس ایمن مشو از نهنگ . فردوسی .زمانه زمانی ندادش درنگ شد آن شاه هوشنگ با رای وهنگ . فردوسی .چو اسفند...
-
سرهنگ
لغتنامه دهخدا
سرهنگ . [ س َ هََ ] (اِ مرکب )مبارز. (برهان ). پهلوان و مبارز. (آنندراج ). پهلوان . (غیاث ) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود.(تاریخ سیستان ). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او...
-
لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل ُ ] (ع اِ) آب دهن که روان باشد. یقال : تکلم حتی سال لعابه . بفج . برغ . (منتهی الارب ). خیو. خدو. ریق . بزاق . بصاق . غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لیزآبه . و ان علق (الجزع ) علی طفل کثر سیلان لعابه . (ابن البیطار).از...