کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ولی اللـه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ولی ا
لغتنامه دهخدا
ولی ا. [ وَ لی یُل ْ لاه ] (اِخ ) لقب علی بن ابی طالب علیه السلام . عنوانی است علی بن ابی طالب (ع ) را.
-
ولی ا
لغتنامه دهخدا
ولی ا. [ وَ لی یُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) دوست خدا.
-
ولی اﷲشاه
لغتنامه دهخدا
ولی اﷲشاه .[ وَ لی یُل ْ لاه ] (اِخ ) هفدهمین از سلاطین بهمنی گلبرگه از 929 تا 932 هَ .ق . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
ولی بیک
لغتنامه دهخدا
ولی بیک . [ وَ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار. سکنه ٔ آن 160 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
ولی سیراب
لغتنامه دهخدا
ولی سیراب . [ وَ ](اِخ ) دهی است از دهستان سُلگی شهرستان نهاوند. سکنه ٔ آن 370 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
ولی عهد
لغتنامه دهخدا
ولی عهد. [ وَ لی ی ِ ع َ / وَ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ولیعهد. متصرف و حاکم وقت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نگهبان عهد. || ولیعهد. کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده است . کسی که شاه او را جانشین خود گرداند پس از مرگ خود. وارث پادشاه...
-
ولی عهدی
لغتنامه دهخدا
ولی عهدی . [ وَ ع َ ] (حامص مرکب ) ولیعهد بودن . مقام ولیعهد.جانشینی پادشاه . ولایت عهد : هرچند اینهمه بود نام ولیعهدی از مسعود برنداشت . (تاریخ بیهقی ).داده خیری به شرط هم عهدی یاسمن را خطولیعهدی . نظامی .|| (ص نسبی ) منسوب به ولیعهد : در آن وقت شای...
-
ولی قلندر
لغتنامه دهخدا
ولی قلندر. [ وَ ق َ ل َ دَ ] (اِخ ) از شاعرانی است که در آستانه ٔ میرزا بابر ملازم است و بسیار خیره و چیره و دلیر و بی حیاست و شعر او در میان شعرا به بدی مشهور است و چون میرزا پیر بوداق به هری آمد و شاعران هری را به شیراز برد او را نیز همراه ایشان بر...
-
ولی کندی
لغتنامه دهخدا
ولی کندی . [ وَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 5 هزارگزی خطآهن میانه به مراغه ، دارای 560 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
ولی لو
لغتنامه دهخدا
ولی لو. [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 2500 گزی شوسه ٔ تبریز به اهر، دارای 605 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
-
ولی نعمت
لغتنامه دهخدا
ولی نعمت . [ وَ لی ی ِ ن ِ م َ / وَ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه بر کسی حق نعمت دارد. نگهبان نعمت : فروغ دل و دیده ٔ مقبلان ولی نعمت جان صاحبدلان . حافظ.|| بزرگ . سرور. رجوع به ولی (از ع ، ص ، اِ)در این معنی شود.
-
ولی نعمت
فرهنگ فارسی معین
(وَ. نِ مَ) [ ع . ] (ص مر.) آن که بر کسی حق نعمت دارد.
-
درزی ولی
لغتنامه دهخدا
درزی ولی . [ دَ وَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 39 هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 39 هزارگزی راه اهر به کلیبر. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
شاه ولی
لغتنامه دهخدا
شاه ولی . [ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوباتو بخش میرانشاه شهرستان سنندج . دارای 130 تن سکنه . آب آن از رودخانه و چشمه . محصول آن غلات ، حبوبات ، لبنیات و توتون است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
شاه ولی
لغتنامه دهخدا
شاه ولی . [ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 5 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).