کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ورغست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ورغست
/varqast/
معنی
= برغست۱
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
ورغست
لغتنامه دهخدا
ورغست .[ وَ غ َ ] (اِ) برغست . گیاهی باشد مانند اسفناج و آن بیشتر در کناره های جوی آب روید و در آش ها کنند و خورند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : به سان ماده خر خایید ورغست . سوزنی .رجوع به برغست شود.
-
ورغست
فرهنگ فارسی معین
(وَ غَ) (اِ.) برغست ؛ گیاهی است شبیه به اسفناج که پختة آن در بعضی خوراکی ها به کار می رود.
-
ورغست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] varqast = برغست۱
-
جستوجو در متن
-
درغشت
لغتنامه دهخدا
درغشت . [ دَ غ َ ] (اِ) تره ای باشد. (آنندراج ). سبزی و سبزه زار. (از ناظم الاطباء). ظاهراً محرف برغست یا ورغست است . رجوع به برغست و ورغست شود.
-
ورغشت
لغتنامه دهخدا
ورغشت . [ وَ غ َ ] (اِ) تره باشد از هرگونه . (لغت نامه ٔ اسدی ). ظاهراً شکل دیگری است از برغست و فرغست و ورغست . رجوع به ورغست شود. || (ص ) صاف و روشن و شفاف . (ناظم الاطباء).
-
برغست
فرهنگ فارسی معین
(بَ غَ) ( اِ.) گیاهی است خودرو و بیابانی با گل های ریز و سفید مانند اسفناج که در پختن بعضی از خوراک ها بکار می رود. ورغست ، بلغست ، پژند و مچه و هنجمک هم گویند.
-
برغست
لغتنامه دهخدا
برغست . [ ب َ غ َ ] (اِ) تره ٔ بهاری باشد که آن را بپزند و آدمی و چارپایان خورند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی نخجوانی ). گیاهی بود که خر خورد بیشتر و زردگلی دارد خرد بسیار گه گاه . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). صاحب منتهی الارب در ذیل تُملول می نویسد گیاهی اس...
-
و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و ن...
-
انداختن
لغتنامه دهخدا
انداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب...
-
ب
لغتنامه دهخدا
ب . (حرف ) حرف دوم است از الفباء فارسی و نیز حرف دوم از الفبای عربی و همچنین حرف دوم از ابجد و آنرا «با» و «باء» و «بی » خوانند. و آن یکی از حروف محفوره ، شفهیه ، لاقه . (المزهر ص 160). قلقله و هوائیست . (برهان در کلمه ٔ هفت حرف هوائی ). و در حساب جُ...