کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وافد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
وافد
/vāfed/
معنی
۱. کسی که برای رساندن پیغام به جایی میرود؛ رسول.
۲. واردشونده؛ درآینده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
وافد
لغتنامه دهخدا
وافد. [ ف ِ ] (اِخ ) حیی است از عرب . (از اقرب الموارد). نام گروهی از تازیان . (از ناظم الاطباء).
-
وافد
لغتنامه دهخدا
وافد. [ ف ِ ] (ع ص ) بر سویی آینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بر سویی پیش کسی رونده . (غیاث اللغات ). ج ، وفود. اوفاد. وفد. || آینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آن که مرکب نجیب سوار شود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ...
-
وافد
فرهنگ فارسی معین
(فِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - بر سویی آینده ، آینده . 2 - نزد کسی رونده . جِ (عربی ) وفود، اوفاد، وفد.
-
وافد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: وفد و وفود] [قدیمی] vāfed ۱. کسی که برای رساندن پیغام به جایی میرود؛ رسول.۲. واردشونده؛ درآینده.
-
واژههای مشابه
-
ابن وافد
لغتنامه دهخدا
ابن وافد. [ اِ ن ُ ف ِ ] (اِخ ) ابوالمطرف عبدالرحمن بن محمد. از اشراف اندلس وطبیبی استاد. ولادت او به سال 389 هَ . ق . بود و در طلیطله میزیست و در ایام القادر باﷲ یحیی بن ذی النون مقام وزارت یافت . وی در معالجه کمتر به استعمال دوا میپرداخت و بغذا اکت...
-
جستوجو در متن
-
وفاد
لغتنامه دهخدا
وفاد. [ وُف ْ فا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وافد. (المنجد)(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وافد شود.
-
وفد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] vafd ۱. پیام بردن نزد کسی.۲. (اسم) جماعت؛ گروه.۳. (اسم) [جمعِ وافد] = وافد
-
وفود
فرهنگ فارسی معین
(وُ) [ ع . ] (اِمص .) رسالت ، پیام آوری . ج . وافد.
-
وافدی
لغتنامه دهخدا
وافدی . [ ف ِ دی ی ] (ص نسبی ) منسوب به وافد.
-
وافدان
لغتنامه دهخدا
وافدان . [ ف ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ وافد. دو تندی رخسار که هنگام خاییدن بلند شود و در پیری زایل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(از منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به وافد شود.
-
ابوالمطرف
لغتنامه دهخدا
ابوالمطرف . [ اَ بُل ْ م ُ طَرْ رَ ] (اِخ ) ابن وافد. رجوع به قاموس الاعلام ج 1ص 761 و رجوع به سلیمان بن صرد و رجوع به عبدالرحمن بن محمد مکنی به ابوالمطرف و معروف به ابن وافد شود.
-
اوفاد
لغتنامه دهخدا
اوفاد. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ وافد، یا جج ِ وافد. (از منتهی الارب ). || ج ِ وَفْد. (المنجد) (آنندراج ). || هم علی اوفاد؛ ای علی سفر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
-
وفد
فرهنگ فارسی معین
(وَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) ج . وافد. کسی یا گروهی که برای رسانیدن پیام نزد شاه بروند. 2 - (اِمص .) پیام آوری ، رسالت .