کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وارد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
وارد
/vāred/
معنی
۱. [مجاز] مطّلع؛ آگاه؛ باتجربه.
۲. [مجاز] ویژگی چیزی که قابلقبول است، بهویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست.
۳. (صفت، اسم) [مجاز] مهمان.
۴. [مقابلِ صادر] [قدیمی] داخلشونده؛ درآینده.
۵. (اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدون تفکر در دل سالک ایجاد میشود؛ آنچه بر دل صوفی خطور میکند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. رسیده، واصل
۲. پذیرفته
۳. آشنا، آگاه، اهل، باخبر، بلد، کارشناس، متبحر، مسبوق، مطلع، واقف
۴. داخل
۵. بمورد، ≠ ناوارد
برابر فارسی
درون
فعل
بن گذشته: وارد آمد
بن حال: وارد آ
دیکشنری
applicable, cognizant, connoisseur, conversant, knower, knowledgeable, relevant, sophisticated, well-grounded, well-versed
-
جستوجوی دقیق
-
وارد
واژگان مترادف و متضاد
۱. رسیده، واصل ۲. پذیرفته ۳. آشنا، آگاه، اهل، باخبر، بلد، کارشناس، متبحر، مسبوق، مطلع، واقف ۴. داخل ۵. بمورد، ≠ ناوارد
-
وارد
فرهنگ واژههای سره
درون
-
وارد
لغتنامه دهخدا
وارد. [ رِ ] (اِخ ) (شیخ محمدی ...) زادگاهش پتیاله ٔ هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزاده ٔ نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت . این ابیات از اوست :در چمن دوش بیاد تو قیامت میکردناله ٔ بلبل و فریاد من و زاری دل .گر بمن دشمن جانی است دلم چه ...
-
وارد
لغتنامه دهخدا
وارد. [ رِ ] (ع ص ، اِ) درآینده بر آب . رسنده به آب . (از اقرب الموارد). آینده بر آب و جز آن . (منتهی الارب ). درآینده و آینده بر آب و جزآن . (آنندراج ). ج ، واردین ، وُرّاد. (منتهی الارب ) : و تازیان مجره را به جوی تشبیه کرده اند و این ستارگان را به...
-
وارد
فرهنگ فارسی معین
(رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - در آینده ، داخل شونده . 2 - (عا.) ماهر، چیره دست . 3 - به جا، به مورد.
-
وارد
دیکشنری عربی به فارسی
گرفتن , ستاندن , لمس کردن , بردن , برداشتن , خوردن , پنداشتن
-
وارد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] vāred ۱. [مجاز] مطّلع؛ آگاه؛ باتجربه.۲. [مجاز] ویژگی چیزی که قابلقبول است، بهویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست.۳. (صفت، اسم) [مجاز] مهمان.۴. [مقابلِ صادر] [قدیمی] داخلشونده؛ درآینده.۵. (اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدو...
-
وارد
دیکشنری فارسی به عربی
ضمير , قادم
-
واژههای مشابه
-
نعام وارد
لغتنامه دهخدا
نعام وارد. [ ن َ م ِ رِ ] (اِخ ) رجوع به نعائم شود.
-
وارد شد
فرهنگ واژههای سره
اندر آمد
-
وارد آمدن
لغتنامه دهخدا
وارد آمدن . [ رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) فرود آمدن . وارد شدن .- وارد آمدن ضربه بر چیزی ؛ زده شدن ضربه بر آن .
-
وارد آوردن
لغتنامه دهخدا
وارد آوردن . [ رِ وَ دَ ] (مص مرکب ) فرود آوردن . وارد ساختن .- وارد آوردن ضربه بر چیزی ؛ زدن ضربه بر آن .
-
وارد ساختن
لغتنامه دهخدا
وارد ساختن . [ رِ ت َ ] (مص مرکب ) وارد کردن . وارد آوردن . فرود آوردن . || مطلع کردن . آگاهانیدن . واقف ساختن .
-
وارد شدن
لغتنامه دهخدا
وارد شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رسیدن . (ناظم الاطباء). واصل شدن . اندرآمدن . درآمدن . ورود کردن . فروشدن . داخل گشتن . (از یادداشتهای مؤلف ). داخل شدن . || مطلع شدن . || فرود آمدن . وارد آمدن ضربه و جز آن .