کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واجبُری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بُری
لهجه و گویش گنابادی
bori در گویش گنابادی به زدن پشم گوسفندان بُری گفته میشود.
-
بری بری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: béribéri] (پزشکی) beriberi بیماریای که بر اثر کمبود ویتامین B در بدن بروز میکند و عوارض آن عبارت است از اختلالات قلبی، التهاب اعصاب، و لاغری.
-
BWR
واج 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] ← واکنشگاه آب جوشان
-
phoneme
واج 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] کوچکترین واحد آوایی تمایزدهندۀ معنی در هر زبان
-
واج 3
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] ← عصبواج
-
phonological 1, phonemic 1
واجشناختی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] مربوط به واجشناسی
-
phonology, phonemics
واجشناسی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] مطالعۀ دستگاه واجی زبان
-
phonemic transcription 1
واجنوشت
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] صورت ثبتشدۀ واجهای زبان با استفاده از نظامی از نشانهها
-
phonemic transcription 2, broad transcription
واجنویسی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] فرایند ثبت واجهای زبان با استفاده از نظامی از نشانهها
-
واج انداختن
لغتنامه دهخدا
واج انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به یاد آوردن بچه را از چیزی که فراموش کرده بود و وقتی که به یاد آن افتاده آن را میخواهد و طلب میکند.
-
vagus nerve
عصب واج
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] عصب دهم جمجمهای که عضلۀ قلب و عضلات صاف و غدد اندامهای درونی را عصبدهی میکند متـ . واج 3
-
واج آرایی
واژهنامه آزاد
تکرار یک یا چند حرف صامت یا مصوت در شعر یا در نثر، مانند تکرار ف در مصرع نخست، و تکرار سین در مصرع دوم از این رباعی خیام: افسوس که بی فایده فرسوده شدیم/ وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم...
-
عرعر بری
لغتنامه دهخدا
عرعر بری . [ ع َ ع َ رِ ب َرْ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسم کوچک شربین است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
عرفج بری
لغتنامه دهخدا
عرفج بری . [ ع َ ف َ ج ِ ب َرْ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بکمون است . (مخزن الادویه ). رجوع به عرفج شود.
-
عروس بری
لغتنامه دهخدا
عروس بری . [ع َ ب َ ] (حامص مرکب ) زن گرفتن . ازدواج : شاه جواب داد که مرا عروس بری به کار نیست که من خود عروسان بسیار دارم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).