کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هیشوی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هیشوی
لغتنامه دهخدا
هیشوی . [ ] (اِخ ) صنعتکار رومی : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوانمرد وبیدار و با فر و کام .فردوسی .
-
جستوجو در متن
-
سقیلا
لغتنامه دهخدا
سقیلا. [ س َ ] (اِخ ) نام کوهی بر زمین روم که گشتاسب آنجا اژدها کشته است . (شرفنامه منیری ) : چو هیشوی کوه سقیلا بدیدبه انگشت بنمود و دم درکشید. فردوسی .به کوه سقیلا یکی اژدهاست که کشور همه ساله زو در بلاست .فردوسی .
-
پیره سر
لغتنامه دهخدا
پیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون . سالخورده : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام . فردوسی .پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی .فردوسی .پدر پیره سر بود و برنا دلیرببسته م...
-
لعل فام
لغتنامه دهخدا
لعل فام . [ ل َ ] (ص مرکب ) به رنگ لعل . لعلی . سرخ : بدین چاره تا آن لب لعل فام کنیم آشنا با لب پورسام . فردوسی .چو رخ لعل شد از می لعل فام به گشتاسب هیشوی گفت ای همام . فردوسی .ببودند با خوبی و ناز و کام چو گشتند شاد از می لعل فام . فردوسی .چو بشنی...
-
طبرخون
لغتنامه دهخدا
طبرخون . [ طَ ب َ ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری . (حافظ اوبهی ) (شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کر...
-
نره
لغتنامه دهخدا
نره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء). مقابل ماده . (آنندراج ) (برهان قاطع). || آلت تناسل . (برهان قاطع) (آنندرا...
-
لختی
لغتنامه دهخدا
لختی . [ ل َ ] (ق ) (از: لخت + «ی » نکره ) یک لخت . مقداری . اندازه ای . قدری . کمی . پاره ای . بخشی . بعضی . جزئی . قطعه ای . اندکی . مبلغی : با خردمند بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت می خور و می ده کجا نبود پشیمان هر که بخورد و بدا...
-
پای
لغتنامه دهخدا
پای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای ببرید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان . فردوسی .وزان چرم کآهنگران...