کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هَامَانُ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
سردوس
لغتنامه دهخدا
سردوس . [ س َ ] (اِخ ) یکی از هفت خلیج مصر است که فرعون آن را بدست هامان حفر کرده است و در آن هنگام اهالی هر یک از قری نزد هامان آمدند و در برابر وجهی که میپرداختند تقاضا داشتند که آن را به قریه ٔ ایشان نزدیک سازد. (معجم البلدان ).
-
هامانسوز
لغتنامه دهخدا
هامانسوز. (اِ مرکب ) روز چهاردهم از ماه آذار که پس از آن ماه نیسان است . در این روز یهودیان صورتکها کنند به نام هامان (وزیر خشایارشا) و بر دار کشند و سپس بسوزانند و شادی کنند. رجوع به داستان هامان ذیل مدخل هامان در همین لغت نامه شود. و این روز را عید...
-
فرمشتا
لغتنامه دهخدا
فرمشتا. [ ف َ م ُ ] (اِخ ) هفتمین اولاد هامان که یهود وی را در شوش به قتل رساندند. (از قاموس کتاب مقدس ).
-
زرش
لغتنامه دهخدا
زرش . [ ] (اِخ ) (طلا) لفظی است فارسی . کتاب استر 5:10، و او زوجه ٔ هامان بود که او را بر ارتکاب شرارت مشورت همی داد. (قاموس کتاب مقدس ).
-
کاسه لیسیدن
لغتنامه دهخدا
کاسه لیسیدن . [ س َ / س ِ دَ ] (مص مرکب ) کاسه لیس بودن . رجوع بمعانی کاسه لیس شود : عقل که پرورده شد ز میده ٔ هارون کاسه نلیسدز نیم خورده ٔ هامان .حاج سید نصراﷲ تقوی .
-
اجاجی
لغتنامه دهخدا
اجاجی . [ ] (اِخ ) این لفظ در کتاب استر تورات (3:1 و 10و 8:3 و 5) مذکور است . احتمال میرود مراد طایفه ای است که هامان بدان منسوب بود و یوسفون این لفظ را به عمالقی تفسیر میکند. (قاموس کتاب مقدس ذیل : اجاج ).
-
هرست
واژهنامه آزاد
[هُ رَّ] (مص ل.) فروریختن، ناگهان فروریختن. نک هُرّه (دزفولی) شاید اگرت توانِ شنفتن بود/ پژواک آواز فروچکیدن خودرا/ درتالارخاموشِ کهکشان های بی خورشید/ چون هُرّستِ آوارِ دریغ/ می شنیدی. (شاملو- در آستانه) آن شب که موسی به زمین آمد، هُرّستی به دل هاما...
-
استیر
لغتنامه دهخدا
استیر. [ اِ ] (اِخ ) اِسْتِر.دختری مشهور بحسن و جمال از بنی اسرائیل هنگام اسارت قوم مزبور در بابل . پادشاه ایران اخشویرش وی را بعقد ازدواج درآورد. استیر در این وقت عموی خود مردخای و نیز قبیله ٔ خویش را از سؤقصد هامان وزیر پادشاه مذکور نجات داد. این ...
-
بدراه
لغتنامه دهخدا
بدراه . [ ب َ ] (ص مرکب ) ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل خوش راه : اسبی بدراه . (یادداشت مؤلف ). || بدآیین . (آنندراج ). منحرف شونده از جاده ٔ مستقیم ، و شریر و گمراه و در جاده ٔ خطا افتاده . (از ناظم الاطباء) : گویند فرعون بر...
-
جرجانی
لغتنامه دهخدا
جرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) شقیق بن علی بن هودبن ابراهیم بن صالح مکنی به ابومطیع. قاضی و فقیه بود. او در ماه جمادی آخر سال 397 هَ . ق . متصدی منصب قضا در جرجان شد و در ماه محرم سال 401 هَ . ق . درگذشت . وی راوی نیز بود و از ابوالحسین بن هامان و نعیم بن ع...
-
صرح
لغتنامه دهخدا
صرح . [ص َ ] (اِخ ) صرحا.نام کاخی است افسانه ای که برخی بنای آن را به بخت نصر و برخی به فرعون و برخی به کیکاوس نسبت داده اند. در قرآن آمده است : فأوقد لی یا هامان علی الطین فاجعل لی صرحاً لعلی اطلع الی اله موسی .(قرآن 38/28). و قال فرعون یا هامان اب...
-
استر
لغتنامه دهخدا
استر. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) استیر. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: استر یا هدّسه لفظ اوّل فارسی و بمعنی ستاره میباشد و لفظ دوم عبرانی و بمعنی درخت است و هر دو اسم دختر ابی جایل بود که در مملکت فارس تخمیناً 500 سال قبل از مسیح تولد یافت ، و چون پدرش جهان را بد...
-
کمپیر
لغتنامه دهخدا
کمپیر. [ ک َ ] (ص ) پیر سالخورده و فرتوت را گویند. (برهان ). پیرزن فرتوت که گنده پیر نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). پیر سالخورده و فرتوت عموماً و زن پیر خصوصاً و این لغت در اصل گنده پیر بوده که عرب آن را غنده فیر معرب کرده اند و در کمپیر میم و نون تبدیل ...
-
ستیر
لغتنامه دهخدا
ستیر. [ س َ ] (ع ص ) پوشیده . (منتهی الارب ). مستور : عشق معشوقان نهانست و ستیرعشق عاشق با دوصد طبل و نفیر. مثنوی .گفت با هامان بگویم ای ستیرشاه را لازم بود رای ای وزیر. (مثنوی چ خاور ص 258).آنچه مقصود است مغز آن بگیرچون براهش کرد آن زیبا ستیر. (مثنو...
-
نیم خورده
لغتنامه دهخدا
نیم خورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنچه از غذا در ظرف بماند. باقی مانده ٔ غذا. (ناظم الاطباء). نیم خورد. پس مانده . بازمانده . سؤر. ته مانده . وامانده . فضله ٔ خوان . دهن زده . بقیه و پس مانده ٔ خوراکی که دیگری قدری از آن خورده است : ...