کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هوس و آرزو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هوس و آرزو
فرهنگ گنجواژه
ویار.
-
واژههای مشابه
-
هوس باختن
لغتنامه دهخدا
هوس باختن . [ هََ وَ ت َ ] (مص مرکب ) هوس بازی کردن . در پی هوس رفتن : هیچکس عیب هوس باختن ما نکندمگر آن کس که به دام هوسی افتاده ست . سعدی .نشاید هوس باختن با گلی که هر بامدادش بود بلبلی .سعدی .
-
هوس بردن
لغتنامه دهخدا
هوس بردن . [ هََ وَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) هوس داشتن . خواستن : هوس تو هیچ طبعی نبرد که سر نبازدز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد.سعدی .
-
هوس داشتن
لغتنامه دهخدا
هوس داشتن . [ هََوَ ت َ ] (مص مرکب ) هوس پختن . هوس کردن : تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب هرکه در سر هوسی داشت از آن بازآمد.سعدی .
-
هوس راندن
لغتنامه دهخدا
هوس راندن . [ هََ وَدَ ] (مص مرکب ) هوس باختن . شهوت راندن : مگر روزگاری هوس راندمی ز خود گرد محنت بیفشاندمی .سعدی .
-
هوس انگیز
لغتنامه دهخدا
هوس انگیز. [ هََ وَ اَ ] (نف مرکب ) آنچه یا آنکه در آدمی هوسی پدید آرد. موجب هوس . مشهی .
-
هوس باز
لغتنامه دهخدا
هوس باز. [ هََ وَ ] (نف مرکب ) آنکه در پی هوس رود. هواپرست . (آنندراج ). که هوس باختن خواهد : هرزه گردی بی نماز، هواپرست هوس باز.(گلستان ). ضغرس ؛ مرد آزمند هوس باز. (منتهی الارب ).
-
هوس بازی
لغتنامه دهخدا
هوس بازی . [ هََ وَ ] (حامص مرکب ) در پی هوس رفتن . هوس باختن : ببایدهوس کردن از سر به درکه دور هوس بازی آمد به سر.سعدی .
-
هوس رانی
لغتنامه دهخدا
هوس رانی . [ هََ وَ ] (حامص مرکب ) دنبال هوس رفتن . کار هوس ران .
-
هوس رسیده
لغتنامه دهخدا
هوس رسیده .[ هََ وَ رَ / رِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه در هوس باشد. آنکه هوس او برانگیخته شده باشد : هر جا که هوس رسیده ای بودتا دیده بر او نزد، نیاسود.نظامی .
-
هوس گوی
لغتنامه دهخدا
هوس گوی . [ هََ وَ ] (نف مرکب )سوفسطایی . اهل سفسطه . (یادداشت مؤلف ) : شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین که محرومند ازاین عشرت هوس گویان یونانی .سنائی .
-
هوس گویی
لغتنامه دهخدا
هوس گویی . [ هََ وَ ] (حامص مرکب ) سفسطه .
-
هوس باز
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص فا.) شهوت پرست .
-
صاحب هوس
لغتنامه دهخدا
صاحب هوس . [ ح ِ هََ وَ ] (ص مرکب ) بوالهوس . بلهوس . دارای هوس . آنکه به هوای دل رود : اینجا شکری هست که چندین مگسانندیا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.سعدی .