کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
همین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
همین
/hamin/
معنی
۱. خود این؛ اشاره به نزدیک.
۲. جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفتهای مرکب: همینگون، همینطور.
۳. وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار میبرند: همین الآن به من نگفتی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
same, right
-
جستوجوی دقیق
-
همین
لغتنامه دهخدا
همین . [ هََ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: هم + این ) فقط این . این بس است . تنها این : همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همین پیشه بود از نخست . ابوشکور.جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس از آن نامداران همین است و بس . فردوسی .همه پرسش این بود و پاسخ همین ک...
-
همین
فرهنگ فارسی معین
(هَ) 1 - (ص اشاره ، مبهم ) خود این ، هم این . 2 - عین این . 3 - (ضم .) این .
-
همین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، ضمیر) ‹هماین› hamin ۱. خود این؛ اشاره به نزدیک.۲. جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفتهای مرکب: همینگون، همینطور.۳. وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار میبرند: همین الآن به من نگفتی.
-
همین
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: hamin طاری: hamin طامه ای: hamin طرقی: hamin کشه ای: hemin نطنزی: hemin
-
واژههای مشابه
-
به همین خاطر
فرهنگ واژههای سره
از این رو
-
به همین دلیل
فرهنگ واژههای سره
از این رو
-
همین که (/ تا) مرا دید، پنهان شد.
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: nezen ke men-eš bedi, qâyem bebo. طاری: hamin go mun-eš bedi, qâyem bebo. طامه ای: hamin ko mun-e bodi, qâyam bobo. طرقی: hamin ke mon-eš bedi, qâyem bebo. کشه ای: tâ mu-š bedi, qâyem bebo. نطنزی: tâ mon-eš badi, qâyam babo.
-
همین امشب باید خودم را به شهر برسانم، برای این که برادرم را ببینم(اش).
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: hamin emšev agi xom be šahr berasnun, tâ dadim bevinun. طاری: hamin amšev afdâ xom berasnun be šahr, tâ berayem beynun. طامه ای: hamin amšev peɹe xom be šahr borasnon, tâ berâm beynon. طرقی: hamin amšev apeɂa xoyom be šahr rasno, tâ beray(o)...
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.
-
عرصتان
لغتنامه دهخدا
عرصتان . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عرصة (در حال رفع). رجوع به عرصة شود. || (اِخ ) دو فضاء است در عقیق مدینه که آنرا عصة الصغری و عرصة الکبری گویند. (از منتهی الارب ). دو بقعه است در عقیق مدینه ، کبری و صغری . (از اقرب الموارد). در عقیق است از نواحی ...
-
عرصف
لغتنامه دهخدا
عرصف . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان ). نباتی است . (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن ، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان . (منتهی ...
-
عرصفة
لغتنامه دهخدا
عرصفة. [ ع َ ص َ ف َ ] (ع مص ) کشیدن و به درازا دوباره کردن . (از منتهی الارب ). جذب کردن و کشیدن چیزی و آن را از طول شکافتن و پاره کردن . (از اقرب الموارد).
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع َ ص َ ] (ع ص ) بسیار خورنده . (منتهی الارب ). أکول . (اقرب الموارد). || خرم و شادمان . (منتهی الارب ). نشیط. (اقرب الموارد).