کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
همی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
همی
/hami/
معنی
۱. همچنین.
۲. اینک.
۳. همیشه؛ پیوسته.
۴. بر سر فعل ماضی و مضارع میآید و دلالت بر استمرار میکند: همیرفت، همیگفت، همیرود.
۵. بر سر فعل امر میآید و دلالت بر تٲکید میکند: همیرو.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
همی
لغتنامه دهخدا
همی . [ هََ ] (پیشوند) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آیدهمی . رودکی .به راه اندر همی شد، شاهراهی همی شد تا بنزد پادشاهی . رودکی .همی گفت کاین رسم گهبذ نهاداز او ...
-
همی
لغتنامه دهخدا
همی . [ هََ م ْی ْ / هَُ می ی ] (ع مص ) روان گشتن آب و اشک . || ریختن چشم اشک را. || رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه . || اوفتادن چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
همی
فرهنگ فارسی معین
(هَ) [ په . ] (پش .) پیشوندی است که بر سر فعل ماضی ، مضارع و امر درآید: همی رود، همی رو.
-
همی
فرهنگ فارسی عمید
(پیشوند) [پهلوی: hamāī] [قدیمی] ‹هم این› hami ۱. همچنین.۲. اینک.۳. همیشه؛ پیوسته.۴. بر سر فعل ماضی و مضارع میآید و دلالت بر استمرار میکند: همیرفت، همیگفت، همیرود.۵. بر سر فعل امر میآید و دلالت بر تٲکید میکند: همیرو.
-
واژههای مشابه
-
هَمی
لهجه و گویش گنابادی
hami در گویش گنابادی یعنی همین ، این
-
همی جان
لغتنامه دهخدا
همی جان . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش بافق شهرستان یزد. دارای 362 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، گردو، بادام و زردآلو، و کار دستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
واژههای همآوا
-
حمی
فرهنگ فارسی معین
(حُ ما) [ ع . ] (اِ.) تب .
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی ٔ. [ ح َ م ِءْ ] (ع ص ) حَمِی ُٔالعین ؛ شوخ چشم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || جای پر از گل سیاه و تیره . (از اقرب الموارد).
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی . [ ح َ می ی ] (ع ص ) بیمار ممنوع از مضرات . || هر نگاهداشته شده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کسی که تحمل ستم نتواند. || صاحب ننگ و عار. (منتهی الارب ).
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی . [ ح َم ْی ْ ] (ع اِ) گرمای آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی . [ ح َم ْی ْ ] (ع مص ) حمایت . نگاه داشتن . || حمایت کردن . || نگاهبانی کردن گیاه و چریدن ندادن . حِمیة. حِمایة. حِموة. || یاری دادن . || پرهیز نمودن بیمار را از آنچه زیان دارد او را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و این بدو مفعول متعدی میشود. و...
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی . [ ح ِ ما ] (ع اِ) حماء. قرق . قورق . (نصاب ). خلاف مباح . (مهذب الاسماء). علف زاری که آنرا حکام برای چهارپایان خود از غیر منع کنند و تثنیه ٔ آن حموان آید و در حدیث است : لا حمی الاﷲ و لرسوله ؛ اَی الا مایحمی لخیل الجهاد. (منتهی الارب ) (اقرب ال...
-
حمی
لغتنامه دهخدا
حمی . [ ح ُ می ی ] (ع مص ) سخت گرم شدن . (منتهی الارب ).- حمی فرس ؛ گرم شدن و عرق کردن آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).