کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هشیوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
هشیوار
/hošivār/
معنی
= هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
insightful
-
جستوجوی دقیق
-
هشیوار
لغتنامه دهخدا
هشیوار. [ هَُ شی ] (ص مرکب ) خردمند و عاقل و هشیار. (برهان ) : تهمتن چنین گفت کای بخردان هشیوار و بیداردل موبدان .فردوسی .به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای زن . فردوسی .بدو گفت گودرز کای پهلوان هشیوار و جنگی و روشن روان . فردوسی .بیدا...
-
هشیوار
فرهنگ فارسی معین
(هُ) (ص .) خردمند، هوشمند.
-
هشیوار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] hošivār = هوشیار
-
جستوجو در متن
-
متین
فرهنگ واژههای سره
هشیوار
-
مجنونوار
واژگان مترادف و متضاد
۱. دیوانهوار، شوریدهوار، مجنونصفت ۲. شیواگونه، شیفتهوار ≠ هشیوار
-
هوشیار
فرهنگ نامها
(تلفظ: hušyār) (پهلوی) (= هوشیار ، هشیوار) کسی که دارای هوش است ، باهوش ؛ عاقل ، بخرد ؛ آگاه ، بیدار ؛ زیرک .
-
نقلان
لغتنامه دهخدا
نقلان . [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
نستاو
واژهنامه آزاد
نَسٌتاو:نام چوپان جوانمرد رومی که به گشتاسب یاری رساند. جرانمرد را نام نستاو بود دلیر و هشیوار و با تاو بود (فردوسی)
-
شاه فر
لغتنامه دهخدا
شاه فر. [ف َ ] (ص مرکب ) دارای جاه و جلال شاهانه : کف و ساعدش چون کف شیر نرهشیوار و موبددل و شاه فر.فردوسی .
-
ژکان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] žakān کسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر میکند؛ ژکنده؛ درحال ژکیدن: ◻︎ هشیوار و از تخمهٴ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی: ۲/۱۶۲).
-
گزگاوبان
لغتنامه دهخدا
گزگاوبان . [ گ ِ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 9000گزی جنوب خاور داراب . دارای 15 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
-
ناپاک زن
لغتنامه دهخدا
ناپاک زن .[ زَ ] (اِ مرکب ) زن ناپاک . زن بدکاره : نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه و با انجمن . فردوسی .بدو گفت از این کار ناپاک زن هشیوار با من یکی رای زن .فردوسی .
-
بابک
لغتنامه دهخدا
بابک . [ ب َ ] (اِخ ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).ورا [ انوشیروان را ] موبدی بود بابک بنام هشیوار و بینادل و شادکام .فردوسی .
-
باینوج
لغتنامه دهخدا
باینوج . (اِخ ) دهی از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا در 6 هزارگزی جنوب داراب . سکنه ٔ آن 567 تن ، آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).