کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هسم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هسم
لغتنامه دهخدا
هسم . [ هََ] (ع مص ) شکستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
هسم
لغتنامه دهخدا
هسم . [ هَُ س ُ ] (ع ص ، اِ) داغ کنندگان . (منتهی الارب ). لغتی است در حُسُم . (اقرب الموارد). رجوع به حسم شود.
-
واژههای همآوا
-
هصم
لغتنامه دهخدا
هصم . [ هََ ] (ع مص ) شکستن چیزی را. (منتهی الارب ). شکستن . (مصادراللغة زوزنی ) (از اقرب الموارد).
-
هصم
لغتنامه دهخدا
هصم . [ هَُ ص َ ] (ع اِ) شیر قوی توانا. (منتهی الارب ). شیر را گویند برای شدت و صولت او. (اقرب الموارد).
-
هثم
لغتنامه دهخدا
هثم . [ هَُ ث ُ ] (ع اِ) ریگ توده ٔ فروریخته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
-
هثم
لغتنامه دهخدا
هثم .[ هََ ] (ع مص ) کوفتن چیزی را چنانکه ساییده شود. (منتهی الارب ): هثم چیزی ؛ کوفتن آن را تا نرم و ساییده گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). || به یک بار مال نیکو و کلان دادن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به یک بار م...
-
حسم
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (مص م .) بریدن .
-
حصم
لغتنامه دهخدا
حصم . [ ح َ ] (ع مص ) جق . (تاج المصادر بیهقی ). تیز دادن یا خاص است به اسپ .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شکستن .
-
حثم
لغتنامه دهخدا
حثم . [ ح َ ] (ع مص ) دادن . || نرم و رام کردن . || دلک . (از منتهی الارب ).
-
حسم
لغتنامه دهخدا
حسم . [ ح َ ] (ع مص ) بریدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل ). قطع. || گسستن . بگسلیدن .- حسم عرق ؛ بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب ).- حسم کسی از چیزی ؛ بازداشتن از آن .- حسم ماده ٔ خلاف ؛ فصل مابه الاختلاف : این آیت ف...
-
حسم
لغتنامه دهخدا
حسم . [ ح َ س ِ ] (ع ص ) پیوسته . || بداختر. ج ، حسوم . (مهذب الاسماء).
-
حسم
لغتنامه دهخدا
حسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن حارث بن اسامةبن لوی . از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. (تاج العروس ).
-
حسم
لغتنامه دهخدا
حسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) نام موضعی است . (معجم البلدان ).
-
حسم
لغتنامه دهخدا
حسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) نام موضعی است . نام جائی در شعر نابغة.