کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هزرة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هزرة
لغتنامه دهخدا
هزرة. [ هََ رَ ] (ع اِ) زمین تنگ . (منتهی الارب ). || تمام کسل . (اقرب الموارد). ج ، هزرات : انه ذوهزرات و فیه هزرات ؛ ای کسل تام . (اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
حضرت
واژگان مترادف و متضاد
۱. جناب ۲. آستانه، پیشگاه، درگاه، محضر ۳. حضور، قرب، نزدیکی ۴. پایتخت
-
هذرة
لغتنامه دهخدا
هذرة. [ هََ ذِ رَ ] (ع ص ) مؤنث هذر. (منتهی الارب ). هیذرة. مِهْذار. (از اقرب الموارد). رجوع به هذر شود.
-
هذرة
لغتنامه دهخدا
هذرة. [ هَُ ذَ رَ / هَُ ذُ رَ ] (ع ص ) مرد بسیارسخن و بیهوده گوی . (منتهی الارب ). هذر. هَذّار. مِهذار. (از اقرب الموارد). رجوع به این مدخل ها شود.
-
حضرت
فرهنگ فارسی معین
(حَ رَ) [ ع . حضرة ] (اِ.)1 - قرب ، حضور. 2 - آستانه درگاه . 3 - کلمه ای است که برای احترام پیش ازنام قدیسان و بزرگان می آید . ؛~ عباسی الف - به حضرت عباس قسم . ب - به صورت راست و درست .
-
حضرت
لغتنامه دهخدا
حضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) از القاب خدا : ... خبر داد از زهری از انس از رسول صلی اﷲ علیه و سلم از جبرئیل از حضرت که گفتی من با بنده آن کنم که بمن گمان برد... (کیمیای سعادت ).
-
حضرت
لغتنامه دهخدا
حضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) از القاب شهر مرو است . (تتمه ٔ صوان ).
-
حضرت
لغتنامه دهخدا
حضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) لقب حضرت محمد (ص ) : و بنده خواست کی این مضمون با انساب و تواریخ عرب و حضرت و ائمه ٔ دین مبین رضوان اﷲ علیهم درپیوندد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).
-
حضرت
لغتنامه دهخدا
حضرت . [ ح َ رَ ] (ع مص ) حضور. مقابل غیبت ، غیاب : مانع از خدمت وعایق از حضرت این حال بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).- بحضرت ، در حضرت ؛ بحضور : تا باز سخن سیستان رفت بحضرت امیرالمؤمنین هارون الرشید. (تاریخ سیستان ). پیش آمد باخلعت قبای سیاه و بحضرت ...
-
حضرة
لغتنامه دهخدا
حضرة. [ ح َ ض َ رَ ] (ع اِ) ج ِ حاضر.
-
حضرة
لغتنامه دهخدا
حضرة. [ ح ِ رَ ] (ع اِ) محضر. حضور. || مردی حسن الحضرة؛ مرد که غائبان را به نیکی یاد کند.
-
حظرة
لغتنامه دهخدا
حظرة. [ ح َ رَ ] (ع مص ) بازداشتن . منع. حجر. حظارة. رجوع به حظر شود.
-
حزرة
لغتنامه دهخدا
حزرة. [ ح َ رَ ] (اِخ ) دخت جریر شاعر است و او را بدان جهت ابوحزرة گفتند. زبیدی در تاج العروس گوید: ابوحزرة کنیة سیدنا جریر است وگویا او گمان کرده است که کنیت جریربن عبداﷲ بجلی صحابی است که چنان نیست . (حاشیه ٔ التاج جاحظ ص 134).
-
حزرة
لغتنامه دهخدا
حزرة. [ ح َ زَ ] (ع اِ) درختی است ترش . (منتهی الارب ). || دوست داشته شده . || برگزیده ای از مال . خیارالمال . (معجم البلدان ). ج ،حَزَرات . || کُنار تلخ . || تلخی کنار. (منتهی الارب ). نبقه ٔ تلخ . (معجم البلدان ).