کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هرکاره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
هرکاره
/harkāre/
معنی
۱. کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند؛ همهکاره.
۲. (اسم) دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ میکنند.
۳. (اسم) پیک؛ قاصد.
۴. (اسم) جاسوس.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
هرکاره
لغتنامه دهخدا
هرکاره . [ هََ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) در خراسان دیگ سنگی را گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دیگی را گویند که از سنگ ساخته باشند و در آن آش و طعام پزند و بعضی دیگ آهنی را گویند که در آن حلوا پزند. (برهان ) : به هرکاره چون شیربا پخته شدزن و مرد از آن کار...
-
هرکاره
فرهنگ فارسی معین
(هَ رِ) 1 - (صِ مر.) همه کاره ، کسی که به هر کاری دست بزند. 2 - پیک ، قاصد. 3 - جاسوس . 4 - (اِمر.) دیگ .
-
هرکاره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] harkāre ۱. کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند؛ همهکاره.۲. (اسم) دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ میکنند.۳. (اسم) پیک؛ قاصد.۴. (اسم) جاسوس.
-
هرکاره
لهجه و گویش تهرانی
دیگ سنگی
-
جستوجو در متن
-
همه کاره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] hamekār ۱. کسی که هر کاری از او برآید؛ آنکه به هر کاری احاطه داشته باشد؛ هرکاره.۲. [مجاز] صاحب نفوذ.
-
کاره
لغتنامه دهخدا
کاره . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ) هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید. || منصوب . صاحب منصب و مقام . (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی . دارای شغلی . بکار مشغول . || در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره . هرکاره . همه کاره . هیچ ک...
-
غنجاره
لغتنامه دهخدا
غنجاره . [ غ َ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی غنجار است که غازه ٔ زنان باشد. (برهان قاطع). سرخاب . رجوع به غنجار، غنجر و غنجره شود : روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره روزی چو تازه دخترکی باشدرخساره گونه داده به غنجاره . ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی ) (ان...
-
طنجیر
لغتنامه دهخدا
طنجیر. [ طِ ] (معرب ، اِ) دیگ فراخ دهن حلواپزی (معربست )، بفارسی پاتیله . (منتهی الارب ). پاتله . (نصاب ). پاتیله . پاتیل . دیگ . (منتهی الارب ). پاتله که آوند معروفست . (آنندراج ) (غیاث ). هلکاره . (ملخص اللغات حسن خطیب ). هرکاره . (دهار). ج ، طناجی...
-
دیزی
لغتنامه دهخدا
دیزی . (اِ) ظرف طعام پزی کوچک گلین و یا مسین . (ناظم الاطباء). قسمی دیگ سفالین که در آن بیشتر گوشت و گاه آش پزند. دیگ از گل پخته . تی یَرَه . (درتداول مردم قزوین ). (یادداشت مرحوم دهخدا). پی تی .- امثال : پسر خاله یا پسر عموی دسته دیزی کسی ؛ بمزاح ...
-
سنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sang] sang ۱. (زمینشناسی) مادۀ سفتوسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است.۲. قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند؛ سنگ ترازو؛ سنجه.۳. [قدیمی] مقیاسی برای اندازهگیری آب ج...
-
دیگ
لغتنامه دهخدا
دیگ . (اِ) ظرفی که در آن چیزی پزند. (برهان ). از مس سازند و در آن طعام پزند و در حمامها برای گرم کردن آب در خزینه نصب کنند . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظرفی خواه مسین یا گلین یا سنگین که در آن چیزی پزند. (ناظم الاطباء). قازان . قازقان . قدر. مرجل . مطبخ...
-
ناظر
لغتنامه دهخدا
ناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر : تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شودتا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری .در روی اهل حکمت ازآن کاهل حک...
-
هر
لغتنامه دهخدا
هر. [ هََ ] (ص مبهم ) کل . همه . تمام . (یادداشت به خط مؤلف ). افاده ٔ معنی عموم دهد همچون هرجا وهرکس و مانند آن . (برهان ). ترجمه ٔ کل هم هست . (برهان ). پیش از اسم عام درآید و حکم آن اسم را در همانندان آن تعمیم دهد و نیز بر سر عدد درآید و حکمی را ...
-
زنگی
لغتنامه دهخدا
زنگی . [ زَ ] (ص نسبی )منسوب به زنگ . منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی . زنگباری . سیاه پوست . (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ . مصری . حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله . ج ، زنگیان . (ناظم الاطباء). باشنده...