کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هدة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حدت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: حدّة] [قدیمی] heddat ۱. تیزی؛ برندگی.۲. تندی.۳. [مجاز] خشم؛ غضب.۴. (موسیقی) زیر بودن صدا.
-
جستوجو در متن
-
حق
فرهنگ واژههای سره
راست، سزا، هده
-
ایغده
لغتنامه دهخدا
ایغده . [ اَ غ ُ دَ / اِ ] (ص ) سبکسار بیهوده گوی . (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (مؤید الفضلا) (صحاح الفرس ) : تا نباشد ایغده مانند خاموش و صبورتا هده نبود به نزد هیچکس چون بیهده باد در حکمش هده هر بیهده کارد سپهردشمنش خوار و خجل دایم بسان ایغده ....
-
وشنوه
لغتنامه دهخدا
وشنوه . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم در 45 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ قم به اصفهان . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 1400 تن . آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات ، فندق ، گردو، بادام ، عسل و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله دار...
-
بی مهر
لغتنامه دهخدا
بی مهر. [ م ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + مهر) بی شفقت و بیرحم . (آنندراج ). بی محبت . (ناظم الاطباء) : مهر جوئی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بی هده ای . رودکی .فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهرای مادر ما چون که همی کین کشی از ما. ناصرخسرو.با همه جلوه ٔ...
-
هفت ده
لغتنامه دهخدا
هفت ده . [ هََدِه ْ ] (اِ مرکب ) هفت آسمان . || هفت اقلیم .(برهان ). هفت ده خاکی . هفت رقعه ٔ ادکن : کعبه ٔ جان زآنسوی نه شهر جوی و هفت ده کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده اند. خاقانی .بر در این هفت ده قحط وفاست راه شهرستان جان خواهم گزید. خاق...
-
هدید
لغتنامه دهخدا
هدید. [ هََ ] (ع ص ) مرد دراز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) بانگ . (منتهی الارب ). دوی الهاد و دوی الصوت . (اقرب الموارد). فدید. رجوع به فدید شود. || (مص ) بانگ برآوردن دیوار و جز آن وقت فرورفتن . (منتهی الارب ). هده . بانگ کردن و بیوفتیدن ...
-
جدوی
لغتنامه دهخدا
جدوی . [ ج َدْ وا ] (ع اِ) باران عام . || باران بسیار و بیحد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || عطا. دهش . (منتهی الارب ). بخشش . (آنندراج ). عَطیَّه . جَدا. (منتهی الارب ). || فائده . (آنندراج ). نفع. سود. ثمره . هده . حاصل . بهره . نتیجه . (یادداشت مؤ...
-
اصارة
لغتنامه دهخدا
اصارة. [ اِ رَ ] (ع مص ) اصارة چیزی ؛ به چیزی تغییر دادن و دگرگون کردن آن از صورتی به صورت دیگر یا از حالتی به حالت دیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصییر. بازگرداندن چیزی را ومیل دادن او را بسوی آن . (زوزنی ) (منتهی الارب ). گردانیدن و بچسبانید...
-
حاطب اللیل
لغتنامه دهخدا
حاطب اللیل . [ طِ بُل ْ ل َ ] (ع ص مرکب ) آنکه به شب از صحرا هیمه گرد کند. گردکننده ٔ هیمه به شب . هیزم گردکننده به شب . آنکه به شب هیمه گرد کند در بیابان . || کنایه است از آنکه هده و بیهده گوید و فرق میان جید و ردی نکند. آنکه هرچه بر زبانش آید گوید ...
-
هید
لغتنامه دهخدا
هید. [ هََ ] (ع ص ) مضطرب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). پریشان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) جنبش . || زجری است مر شتر را. هاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || هید حالک ؛ چسان است حال تو. (منتهی الارب ). || ایام هید؛ روزهای ...
-
هجو
لغتنامه دهخدا
هجو. [ هََ ج ْوْ ] (ع مص ) نکوهیدن . (منتهی الارب ). شمردن معایب کسی . (اقرب الموارد). عیب کردن . (اقرب الموارد). || دشنام دادن کسی را به شعر. (منتهی الارب ). هجا. بد گفتن . (یادداشت به خط مؤلف ). شتم . (اقرب الموارد) : شاهنامه به نام اورها کن و هجو...
-
بیهده
لغتنامه دهخدا
بیهده . [ هَُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوده . باطل باشد و ناحق . ضد هده . (لغتنامه ٔ اسدی ). ناحق . باطل . یافه . خله . هزل . لاطائل . ترهه . بی سبب و جهت و علت . (برهان ) : نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر. فرخی...
-
کلیدان
لغتنامه دهخدا
کلیدان . [ ک ِ ] (اِ مرکب ) آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ . (آنندراج ). کلیددان . (حاشیه ٔبرهان چ معین ). کلیدانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِغ...
-
هامرز
لغتنامه دهخدا
هامرز. [ م َ ] (فعل امر) به زبان پهلوی امر به برخاستن است ، یعنی برخیز. (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا): و معنی هامرز به زبان پهلوی و پارسی آن بود که برخیز. و هامرز را گفت نام تو چنین است که برخیز. (از تاریخ طبری بلعمی ، نسخه ٔ خطی مؤلف ص 225). ...