کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هاکی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
هاکی
/hāki/
معنی
بازی گویوچوگان که مانند فوتبال بین دو دستۀ ۱۱ نفری در یک زمین مستطیلشکل با دو دروازه صورت میگیرد و هریک از دو دسته سعی میکنند گوی را وارد دروازۀ حریف بکنند.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
هاکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ← هاکی میدانی
-
هاکی
فرهنگ فارسی معین
[ انگ . ] (اِ.) بازی تیمی شبیه فوتبال که در آن توپ به وسیلة چوب مخصوصی زده می شود و آن بر دو نوع است . روی یخ و روی چمن .
-
هاکی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: hockey] ‹هوکی› (ورزش) hāki بازی گویوچوگان که مانند فوتبال بین دو دستۀ ۱۱ نفری در یک زمین مستطیلشکل با دو دروازه صورت میگیرد و هریک از دو دسته سعی میکنند گوی را وارد دروازۀ حریف بکنند.
-
واژههای مشابه
-
indoor hockey
هاکی سالنی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی هاکی در فضایی سرپوشیده با ابعاد 44 در 22 متر که بین دو تیم ششنفره انجام میشود
-
field hockey
هاکی میدانی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی بازی میدانی که در آن تیمهای یازدهنفره با چوبی سرکج به گوی ضربه میزنند تا آن را وارد دروازۀ حریف کنند متـ . هاکی روی چمن هاکی hockey
-
roller hockey, rink hockey, quad hockey
هاکی با چرخ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی بازی شبیه به هاکی روی یخ که با چرخسره و چوب هاکی بین دو تیم پنجنفره بازی میشود
-
هاکی روی چمن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ← هاکی میدانی
-
ice hockey
هاکی روی یخ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی هاکی که بر روی یخسُرگاه بازی میشود و در آن بازیکنانِ مجهز به یخسره و چوب هاکی سعی میکنند استوانک را وارد دروازۀ حریف کنند
-
واژههای همآوا
-
حاکی
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیانگر، حکایتگر، دال، مبنی، مشعر ۲. داستانسرا، داستانگو، قصهگو
-
حاکی
فرهنگ واژههای سره
بازگوینده، نشان گر، نمایان گر
-
حاکی
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِفا.) حکایت کننده ، بیان کننده .
-
حاکی
لغتنامه دهخدا
حاکی . (ع ص ) نعت فاعلی از حکایت . حکایت کننده . روایت کننده . نقل آورنده . گزارنده . ناقل . محدث . راوی . خبرگزار. آگاهی دهنده . نقل کننده . ج ، حکاة.- حاکی از ؛ دلیل بر. حاکی از فلان امر بودن ؛ انباء از آن یعنی معنی و فحوی و مستنبط از آن این است : ...
-
حاکی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] hāki حکایتکننده؛ روایتکننده؛ بیانکننده.