کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هامواره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
هامواره
/hāmvāre/
معنی
= همواره
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
هامواره
لغتنامه دهخدا
هامواره . [ هام ْ رَ / رِ ] (ص ) هاموار. برابر. یکسان و هموار. بدون پستی و بلندی . رجوع به هاموار و هموار شود. || (ق ) پیوسته . همواره . همیشه . هماره . دایم . مدام : پری رویان گیتی هامواره شده بر بزمگاه او نظاره . فخرالدین اسعد گرگانی .ز شاخی خشک گش...
-
هامواره
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [قدیمی] hāmvāre = همواره
-
جستوجو در متن
-
هاموار
لغتنامه دهخدا
هاموار. [ هام ْ ] (ص ) هموار. برابر. یکسان . مستوی که پستی و بلندی نداشته باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). مقابل ناهموار : هود گفت : ای مسکین (شداد) از عذاب دوزخ نمی ترسی و به بهشت امید نداری ، گفت : من این زمان خود بهشتی خواهم کردن و کس ها...
-
ابوالفتح
لغتنامه دهخدا
ابوالفتح . [ اَ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) مظفربن محمد. (خواجه ٔ عمید...) خراسانی . پس از آنکه رکن الدین ابوطالب طغرل بیگ بن سلجوق سلجوقی اصفهان را فتح و ضمیمه ٔ مستملکات خویش کرد حکمرانی اصفهان بابی الفتح مظفر داد و او ظاهراً از پیش حکومت نیشابور داشته و او...
-
دائم
لغتنامه دهخدا
دائم . [ ءِ ] (ع ص ، ق ) همیشه آرامیده و ساکن ، و فی الحدیث نهی علیه السلام ان یبال فی الماء الدائم ؛ ای الساکن . ظل دائم ؛ سایه ٔ آرمیده . || همیشه . همواره . پیوسته . پاینده . باقی . هموار. هماره . همارا. هامواره . واصب . بی کران . متصل . یک بند. ی...
-
آسمان
لغتنامه دهخدا
آسمان . [ س ْ / س ِ ] (اِ) چرخ . سماء. سما. فلک . اثیر. ام النجوم . سپهر. گنبد. گردون . گرزمان . خضراء. خضرا. میناء. عجوز. جرباء. رقیع. ضاحیه . جربةالنجوم . و آن بعقیده ٔ قدماء هفت باشد. مقابل زمین : اخترانند آسمانْشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و ...
-
پیوسته
لغتنامه دهخدا
پیوسته . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) متصل . ملصق . بهم بسته . بلافصل . بی فاصله ٔ مکانی . پیوندکرده شده . موصول . مرصوص . مربوط. ملتصق . بیکدیگر دوسیده . ملحق . لاحق . ملحق شده : جنیانجکث ، قصبه ٔ تغزغز است ... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوس...