کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیکچهر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
anaphase
پسینچهر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] یکی از مراحل تقسیم یاختهای که در طی آن فامینکهای یک فامتن از هم جدا میشوند و به سمت قطبهای یاخته حرکت میکنند
-
landform
زمینچهر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] مجموعۀ خصوصیات فیزیکی قابلتشخیص و شکلهای ویژه
-
phenotype 1
برونچهر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی] تمامی خصوصیات ظاهری یک اثر باستانی که حاصل برهمکنش درونچهر و محیط اجتماعی آن است
-
genotype 1
درونچهر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی] ترکیب مادی در ساختار یک یا گروهی از دستساختههای باستانی که ازنظر وضعیت ظاهری و باطنی آن را از برونچهرش متمایز میسازد
-
prophase
پیشچهر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] نخستین مرحلۀ تقسیم یاختهای که در طی آن فامتنها با تقسیم طولی به فامینکها تبدیل میشوند
-
پری چهر
فرهنگ فارسی معین
(پَ. چِ) (ص مر.) = پری چهره : آن که چهره اش به زیبایی چهرة پریان است ، زیبا، خوب روی ، خوش صورت .
-
آژنگ چهر
لغتنامه دهخدا
آژنگ چهر. [ ژَ چ ِ ] (اِخ ) لقب رادبرزین : همان نیز چون قارن و برزمهردگر رادبرزین آژنگ چهر.فردوسی .
-
تازه چهر
لغتنامه دهخدا
تازه چهر. [ زَ / زِ چ ِ ] (ص مرکب ) خندان . شاد. بشاش . خوشرو : ایا،آز را داده گردن بمهردوان هر زمان پیش او تازه چهر.اسدی .بتو دادمش باش از او تازه چهرگرامی و گستاخ دارش بمهر.اسدی .
-
شاه چهر
لغتنامه دهخدا
شاه چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) شاه چهره . چون چهره ٔ شاه در زیبایی و بزرگ زادگی . دارای چهری چون چهره ٔ شاه . مجازاً زیبا و اصیل : همه شاه چهرو همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی .دقیقی .
-
سیب چهر
لغتنامه دهخدا
سیب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) از عالم پریچهر و گلچهر. (آنندراج ). آنکه روی وی مانند سیب سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) : بدان سیب چهران مردم فریب همی کرد بازی چو مردم بسیب .نظامی .
-
نازنین چهر
لغتنامه دهخدا
نازنین چهر. [ زَ چ ِ ] (ص مرکب ) که چهری لطیف و زیبا دارد. زیبارخ . زیبارو : پدر گفتش ای نازنین چهر من که شوریده داری دل از مهر من .سعدی .
-
ماه چهر
لغتنامه دهخدا
ماه چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چهره ٔ او مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره . ماهرو. ماهرخ . زیبارو. صاحب چهره ٔ تابان و درخشان همچون ماه : چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهریکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی .چنین داد پاسخ که ای ماه چهردرودت...
-
الماس چهر
لغتنامه دهخدا
الماس چهر. [ اَ چ ِ ] (ص مرکب ) آنچه چهره ٔ او مانند الماس درخشان باشد : بزخم سر تیغ الماس چهرهمی خون فشاندند بر ماه و مهر.اسدی (گرشاسب نامه ).
-
پاک چهر
لغتنامه دهخدا
پاک چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ،اِ مرکب ) روی پاک . چهره ٔ پاک . چهر نیک : ندانم به ایران گراید به مهروگر سوی توران کند پاک چهر. فردوسی .بدو گفت زال ای خداوند مهرچو اکنون نمودی بما پاک چهر. فردوسی .|| (ص مرکب ) دارای چهر پاک .
-
پوشیده چهر
لغتنامه دهخدا
پوشیده چهر. [ دَ / دِ چ ِ ] (ص مرکب ) مستور. روی پوشیده . || مخفی . نهان . مبهم : بدل گفتم این راز پوشیده چهرنبیند مگر جان بوزرجمهر.فردوسی .