کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیکفام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیکفام
فرهنگ نامها
(تلفظ: nik fām) (نیک + نام (پسوند برای رنگ)) دارای آب و رنگ خوب و نیک ؛ (به مجاز) آراسته به خوبی و نیکی.
-
واژههای مشابه
-
فام
واژگان مترادف و متضاد
۱. رنگ، صبغه، گونه، لون ۲. شبیه، مانند، نظیر ۳. دین، قرض، وام
-
hue, shade 3
فام
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی، مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مشخصهای از رنگ که تعیینکنندۀ قرمز یا زرد یا آبی یا به رنگ دیگر بودن آن است * در صنعت جوهر، واژۀ shade به این معنا به کار میرود
-
فام
لغتنامه دهخدا
فام . (اِ) قرض . دین . (برهان ). وام : به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدوچو عاقلان جهان زیر فام باید کرد. ناصرخسرو.رجوع به وام شود. || لون و رنگ . (برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر است . (یادداشت بخط مؤلف ). و ترکیب...
-
فأم
لغتنامه دهخدا
فأم . [ ف َ ءَ] (ع مص ) سیراب شدن . || پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب ). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد).
-
فام
فرهنگ فارسی معین
1 - پسوندی که در آخر برخی واژه ها می آید به معنای رنگ ، نوع . 2 - مانند، شبیه .
-
فام
فرهنگ فارسی معین
(مْ) (اِ.) وام ، قرض .
-
فام
فرهنگ فارسی عمید
(پسوند) ‹پام› fām رنگ؛ گون؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ازرقفام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخفام، سیهفام، فیروزهفام، ◻︎ برافروخت رخسارۀ لعلفام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶).
-
فام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] fām = وام: ◻︎ به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳).
-
فام
دیکشنری فارسی به عربی
لون
-
نیک
فرهنگ نامها
(تلفظ: nik) خوب، نیکو؛ (در حالت قیدی) به خوبی ؛ آدم خوب ، شخص صالح ؛ (در قدیم) مفید ، سودمند؛ شایسته ، کامل ؛ خوبی ، نیکی ؛ خوشی ، سعادت ؛ (در نجوم) دارای اثر فرخنده ، سعد .
-
نیک
لغتنامه دهخدا
نیک . (ص ) خوب . (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش . (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج ). هژیر. (فرهنگ فارسی معین ). نیکو. (آنندراج ). جیّد. نغز.حسن . (یادداشت مؤلف ). مطلوب . پسندیده : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی ا...
-
نیک
لغتنامه دهخدا
نیک . [ ن َ ] (ع مص ) گاییدن زن را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (زوزنی ) (از غیاث اللغات ). صحبت . (از نصاب ). مباضعت . وطی . مواقعه . مجامعت . مباشرت . (یادداشت مؤلف ).
-
نیک
واژگان مترادف و متضاد
۱. خوب، نکو، نیکو، هژیر ۲. خوش، مطبوع ۳. پسندیده، ستوده، مستحسن ۴. زیبا، ظریف ۵. تمام، کامل ۶. بسیار، خیلی، زیاد، سخت ≠ بد، ناپسند