کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیکومحضر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نیکومحضر
مترادف و متضاد
خوشسخن، خوشگفتار، خوشمعاشرت، نیکوگفتار ≠ ناخوشمحضر
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیکومحضر
لغتنامه دهخدا
نیکومحضر. [ م َ ض َ ] (ص مرکب ) نیک محضر. نیکودیدار. نیکولقا : مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ).
-
نیکومحضر
واژگان مترادف و متضاد
خوشسخن، خوشگفتار، خوشمعاشرت، نیکوگفتار ≠ ناخوشمحضر
-
جستوجو در متن
-
نیکمحضر
واژگان مترادف و متضاد
خوشصحبت، خوشمعاشرت، نیکومحضر ≠ بدمعاشرت
-
نیکومقال
لغتنامه دهخدا
نیکومقال . [ م َ ] (ص مرکب ) نیکومحضر.
-
خوش معاشرت
واژگان مترادف و متضاد
خوشمحضر، خوشآمیز، معاشرتی، نیکمحضر، نیکومحضر ≠ بدمعاشرت
-
خوش حضور
لغتنامه دهخدا
خوش حضور. [ خوَش ْ / خُش ْ ح ُ] (ص مرکب ) خوش محضر. خوش مجلس . خوب محضر. نیکومحضر.
-
نکومحضر
لغتنامه دهخدا
نکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] (ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی . نکومشرب . خوش محضر. نیکومحضر : بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران . منوچهری .تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را. ناصرخسرو.یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر و...
-
مولا
لغتنامه دهخدا
مولا. [ م َ / مُو ] (اِخ ) آقاعبدالمولی . از گویندگان معاصر شاه سلطان حسین صفوی و از مصاحبان و مرشدان آذربیگدلی بوده . از علوم و انواع خطوط آگاهی داشته . در یکی از دیه های اصفهان گوشه ای گزیده و مردی بوده است سخت نیکومحضر. از اشعار اوست :ز حسن و عشق ...
-
قاضی ابن جماعة
لغتنامه دهخدا
قاضی ابن جماعة. [ اِ ن ُ ج َ ع َ ] (اِخ ) عبد العزیزبن محمدبن ابراهیم بن سعداﷲبن جماعةبن صخر یا جماعة علی بن حارم بن صخربن حجر حموی کنانی شافعی ، ملقب به عزالدین و مکنی به ابوعمر. از افاضل شافعی اواسط قرن هشتم هجری و قاضی القضاة مصر و شام و نیکومحضر ...
-
سبط
لغتنامه دهخدا
سبط. [ س ِ ] (اِخ ) ابن الجوزی یوسف بن قیزاوغلی بن عبداﷲ ترکی حنبلی حنفی بغدادی ملقب به شمس الدین و مکنی به ابوالمظفر. عالمی مورخ و فقیهی واعظ بود و در زمره ٔ محدثان و حافظان نیز بشمار میرفت ، محدث و حافظ خوش گفتار و نیکومحضر بود. نخست از مذهب حنبلی ...