کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیکوان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیکوان
لغتنامه دهخدا
نیکوان . [ ک ُ ] (اِ) زیبایان . خوب صورتان . نیکورخان . جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی : نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فندلشکر فریاد نی خواسته نی سودمند. رودکی .آن قطره ٔ باران بر ارغوان برچون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی .تا بود قد نیکوان چو الف تا ...
-
جستوجو در متن
-
حسان
فرهنگ فارسی معین
(حِ) [ ع . ] جِ حسن و حسناد؛ نیکوان ، خوبرویان .
-
امیرحسان
فرهنگ نامها
(تلفظ: amir hesān) (عربی) امیر و پادشاه نیکوان ، امیر و فرمانروای نیکو رویان.
-
حسان
لغتنامه دهخدا
حسان . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِسین و حَسَن و حَسناء و حَسَنَة. خوبان . نیکوان . (منتهی الارب ).
-
یک راهگی
لغتنامه دهخدا
یک راهگی . [ی َ / ی ِ هََ / هَِ ] (ق مرکب ) یک بارگی : باش تا یک راهگی زیور ببندد بوستان عاشقان را حیرت آرد نیکوان را اشتباه . عثمان مختاری .و رجوع به یک بارگی شود.
-
تابخورد
لغتنامه دهخدا
تابخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (ن مف ) تابخورده . پیچیده . مجعد : همچو زلف نیکوان خردساله تابخوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوار.فرخی .
-
لاله بناگوش
لغتنامه دهخدا
لاله بناگوش . [ ل َ / ل ِ ب ُ ] (ص مرکب ) از صفات نیکوان . از اسمای محبوب . (آنندراج ) : بیا ای ساقی لاله بناگوش گل خلوت نشینان قدح نوش .حکیم زلالی .
-
لاله سپر
لغتنامه دهخدا
لاله سپر. [ ل َ / ل ِ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) که بر لاله گذرد. || زلف فروهشته که برگونه ٔ نیکوان به اهتزاز آید : گرد لشکر فروفشاند همی زان سمن زلفکان لاله سپر.فرخی .
-
خردساله
لغتنامه دهخدا
خردساله . [ خ ُ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) خردسال . آنکه او را سن کم است : همچو زلف نیکوان خردساله تاب خوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوار.فرخی .
-
غنودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹غنویدن› qonudan خفتن؛ خوابیدن؛ درخواب شدن؛ آرمیدن: ◻︎ وگر بدکنی جز بدی ندروی / شبی در جهان شادمان نغنوی (فردوسی: ۵/۵۳۲)، ◻︎ با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست / با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی (فرخی: ۴۰۰).
-
کنجدین
لغتنامه دهخدا
کنجدین . [ ک ُ ج ُ] (ص نسبی ) منسوب به کنجد. از کنجده کرده . از کنجد.کنجددار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شمس دنیا تو فخر دین منی فخر دنیا تو شمس دین منی گر همه نیکوان ترینه شوندتو کبیتای کنجدین منی .طیان .
-
نظر نهادن
لغتنامه دهخدا
نظر نهادن . [ ن َ ظَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) نگاه کردن . (آنندراج ). نظر گماردن . نگریستن . خیره شدن : نظر بر یکدگر چندان نهادندکه آب از چشم یکدیگر گشادند. نظامی .نظر در نیکوان چندان نهادم که شد ناگه دل زارم گرفتار.امیرخسرو (از آنندراج ).
-
شودن
لغتنامه دهخدا
شودن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شدن . (برهان ). رفتن و روانه شدن . کوچ کردن . || مردن . (از ناظم الاطباء). || فارغ گشتن . || بردن . || رفع کردن . || برداشتن . || محو کردن . || حک کردن و تراشیدن . || کم شدن . (ناظم الاطباء). از بین رفتن : گفتا نزدم بتی بدیع...
-
بررة
لغتنامه دهخدا
بررة. [ ب َ رَ رَ ] (ع اِ) ج ِ بارّ بمعنی مهربان و بسیار خیر و فرمان بردار مادر و پدر. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نیکوکاران . (غیاث اللغات ). رجوع به بار شود. نیکمردان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ، ترتیب عادل ). نیکوان . (یادداشت مؤلف ): امام البررة...