کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیوشنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نیوشنده
/niyušande/
معنی
شنونده؛ گوشدهنده: ◻︎ نیوشندهای نیک باید نخست / گهر بیخریدار نآید درست (نظامی۶: ۱۱۶۴).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
سامع، شنونده، مستمع، نیوشا
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیوشنده
واژگان مترادف و متضاد
سامع، شنونده، مستمع، نیوشا
-
نیوشنده
لغتنامه دهخدا
نیوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف ) گوش کننده . شنونده . (برهان قاطع) (آنندراج ). سامع. مستمع : تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام . فردوسی .بگو تا چه داری بیار از خردکه گوش نیوشنده زآن برخورد. فردوسی .بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش...
-
نیوشنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] niyušande شنونده؛ گوشدهنده: ◻︎ نیوشندهای نیک باید نخست / گهر بیخریدار نآید درست (نظامی۶: ۱۱۶۴).
-
جستوجو در متن
-
شنونده
واژگان مترادف و متضاد
سامع، سمیع، شنوا، مخاطب، مستمع، نیوشنده ≠ گوینده
-
اندرزنیوش
لغتنامه دهخدا
اندرزنیوش . [ اَ دَ ] (نف مرکب ) نیوشنده ٔ اندرز. اندرزپذیر.
-
دانش نیوش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dānešniyuš نیوشندۀ دانش؛ آنکه به علم و دانش گوش فرا دهد؛ دانشپذیر.
-
نیوش
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ نیوشیدن) niuš ۱. = نیوشیدن۲. نیوشنده؛ شنونده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سخننیوش، نصیحتنیوش.
-
نیوش
واژهنامه آزاد
بن مضارع و فعل امر از نیوشیدن؛ گوش بده، گوش بسپر، بشنو. || در ترکیب به معنی شنونده، نیوشنده: سخن نیوش.
-
موم برافروختن
لغتنامه دهخدا
موم برافروختن . [ ب َ اَ ت َ] (مص مرکب ) شمع برافروختن . (آنندراج ) : نیوشنده از گرمی شاه روم به روغن زبانی برافروخت موم .نظامی .
-
مدح طراز
لغتنامه دهخدا
مدح طراز. [ م َ طِ / طَ ] (نف مرکب ) مدح سرای . مدیحه گوی . مدیحه خوان : کاو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز .فرخی .
-
مدح نواز
لغتنامه دهخدا
مدح نواز. [ م َ ن َ ] (نف مرکب ) مدح گوی . مدحت سرای . مدیحه خوان : تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.فرخی .
-
دانش نیوش
لغتنامه دهخدا
دانش نیوش . [ن ِ ] (نف مرکب ) نیوشنده ٔ دانش . شنونده ٔ دانش . مطیع علم و دانش . که گوش فرا دانش و علم دهد : چو نامه بخواند خداوند هوش بیارید آن رای دانش نیوش .فردوسی .
-
سره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مرکب از سر + «ه» نسبت] sare ۱. [مقابلِ ناسره] بیغش؛ خالص.۲. پسندیده.۳. پاکیزه.۴. گزیده؛ برگزیده؛ خوب؛ نیکو؛ نغز؛ بیعیب: ◻︎ بپرسید از احوال میش و بره / نیوشنده دادش جواب سره (نظامی۶: ۱۰۶۵).
-
نیوش
لغتنامه دهخدا
نیوش . (ماده ٔ فعل ) ماده ٔ فعل مضارع از نیوشیدن . رجوع به نیوشیدن شود. || (نف ) در ترکیب با کلمات دیگر به معنی نیوشنده آید: نصیحت نیوش . پندنیوش . || (اِمص ) استماع . توجه . (ناظم الاطباء). گوش دادن سخن باشد. نیوشه . (لغت فرس اسدی ). رجوع به نیوشه ش...