کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیزه دستی سبک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
نیزه رود
لغتنامه دهخدا
نیزه رود. [ ن َ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت آربابا از بخش بانه ٔ شهرستان سقز. در 7500گزی جنوب غربی بانه و در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات ، توتون ، ارزن ، گزانگبین ، مازوج ، زغال و شغل اهالی ز...
-
نیزه زن
لغتنامه دهخدا
نیزه زن . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ) رامح . (منتهی الارب ). مطعان .(السامی ). نیزه افکن . نیزه ور. نیزه گذار : هزار از یل نیزه زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی .اسدی .
-
نیزه سوار
لغتنامه دهخدا
نیزه سوار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ س َ ] (ص مرکب ) این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظه ٔ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژه ٔ نیزه گذار شود : از آن پس به منذر چنین گفت شاه که اسبان این نیزه داران بخواه ...ب...
-
نیزه کش
لغتنامه دهخدا
نیزه کش . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) نیزه بردار. نیزه دار. حامل نیزه : حلقه ربای ماه نو نیزه ٔ توست لاجرم نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری .خاقانی .
-
نیزه گذار
لغتنامه دهخدا
نیزه گذار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ گ ُ ] (نف مرکب ) که نیزه را از بدنها و موانع عبور دهد. (فرهنگ فارسی معین ). نیزه ور. نیزه افکن . نیزه زن . نیزه انداز. رامح : بدادش از آزادگان ده هزارسوار جهانجوی نیزه گذار. دقیقی .کدام است مرد از شما نامدارجهان دیده و ...
-
نیزه گر
لغتنامه دهخدا
نیزه گر. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ گ َ ] (ص مرکب ) رمّاح . (صراح ) (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). قناء. (منتهی الارب ). کسی که نیزه می سازد. (ناظم الاطباء).نیزه سازنده . که پیشه اش نیزه گری و ساختن نیزه است .
-
نیزه گری
لغتنامه دهخدا
نیزه گری . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ گ َ ] (حامص مرکب ) رماحة. (صراح ) (منتهی الارب ). پیشه ٔ نیزه سازی . (ناظم الاطباء). عمل نیزه گر.
-
نیزه گشای
لغتنامه دهخدا
نیزه گشای . [ ن َ/ ن ِ زَ / زِ گ ُ ] (نف مرکب ) نیزه ربای : درعش از دست صبح نیزه گشای نیزه ش از درع ماه حلقه ربای .نظامی .
-
نیزه ماهی
لغتنامه دهخدا
نیزه ماهی . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح جانورشناسی ) پستانداری است از راسته ٔ قطاس ها یا آب بازان که یک گونه را شامل می شود و در دریاهای شمالی نیمکره ٔ شمالی زمین می زید. این پستاندار مانند سایر قطاس ها بدنی ماهی شکل دارد و طول بدنش تا ش...
-
نیزه ور
لغتنامه دهخدا
نیزه ور. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ وَ ] (ص مرکب ) مسلح شده با نیزه . نیزه دار. (ناظم الاطباء). که با نیزه جنگد : وز آن گرزداران نیزه وران که می تاختندی بر این وبر آن . دقیقی .بدین کین ببندند یکسر کمردر و دشت گردد پر از نیزه ور. فردوسی .به ره بر یکی لشکری ب...
-
نیزه وش
لغتنامه دهخدا
نیزه وش . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ وَ ] (ص مرکب ) به سان نیزه . نیزه مانند. مانند نیزه بلند و تیز و نافذ : تیر چرخ از نیزه وش کلکم سپر افکند ازآنک هیچ تیغ نطق هیجا برنتابد بیش از این .خاقانی .
-
نیم نیزه
لغتنامه دهخدا
نیم نیزه . [ نیم ْ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) نیزه ٔ کوچک و خرد. (آنندراج ). نیزه ٔ کوتاه . (ناظم الاطباء). عنزه . (ربنجنی ).
-
نیزه بندکن
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ کُ) (ص فا.) (عا.) = نیزه بندکننده : کسی که با پررویی از مردم چیز ستاند، تیغ زن .
-
نیزه گذار
فرهنگ فارسی معین
( ~. گُ) (ص فا.) پرتاب کنندة نیزه .
-
نیزه باز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) neyzebāz ۱. آنکه با نیزه جنگ میکند و در نیزه زدن ماهر است.۲. [مجاز] آنکه با پررویی و نیرنگبازی چیزی از کسی بگیرد.