کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نکو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
وضاح
فرهنگ فارسی معین
(وَ ضّ) [ ع . ] (ص .) 1 - تابان . 2 - نکو رو، سفیدرو.
-
خوش کار
لغتنامه دهخدا
خوش کار. [ خوَش ْ/ خُش ْ ] (ص مرکب ) آنکه کار نکو کند. با کار خوش .
-
نکوداشت
لغتنامه دهخدا
نکوداشت . [ ن ِ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) نکو داشتن . (یادداشت مؤلف ). رعایت . تفقد. اعزاز. اکرام . رجوع به نکو داشتن شود : عالمی را به نکوداشت نگه دانی داشت مال خویش از قِبَل ِ داشت نداری تو نگاه .فرخی .
-
خوب کردن
لغتنامه دهخدا
خوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شفا بخشیدن . ابراء. معالجه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || عمل نکو کردن . کار نکو کردن : با همه دلداری و پیمان و عهدخوب نکردی که نکردی وفا.سعدی .
-
خوش مسلک
لغتنامه دهخدا
خوش مسلک . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه روش کار خود نکو داند.آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت . خوش روش .
-
نکورو
لغتنامه دهخدا
نکورو. [ ن ِ ] (ص مرکب ) نکوروی . رجوع به نکوروی شود : نکورو را نکو کردار باید.سنائی .
-
نکوگوهر
لغتنامه دهخدا
نکوگوهر. [ ن ِ گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) نژاده . خوش طینت . نیکونژاد : با نکوگوهران نکو می کردقهر بدگوهران هم او می کرد.نظامی .
-
خوش باد
لغتنامه دهخدا
خوش باد. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ، صوت مرکب ) نکو باد. نیکو باد. خوب بادا.
-
خوبگو
لغتنامه دهخدا
خوبگو. (نف مرکب ) خوش سخن . خوش گفتار. سخن نکو گو. خوبگوی . رجوع به خوبگوی شود.
-
خوش طلعت
لغتنامه دهخدا
خوش طلعت . [ خوَش ْ / خُش ْ طَ ع َ ] (ص مرکب ) خوش صورت . خوشگل . زیباروی . با طلعت نکو.
-
خوش کمر
لغتنامه دهخدا
خوش کمر. [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ م َ ] (ص مرکب ) کمرباریک . آنکه کمر نکو دارد.
-
خوش محاسن
لغتنامه دهخدا
خوش محاسن .[ خوَش ْ / خُش ْ م َ س ِ ] (ص مرکب ) آنکه ریش نکو دارد. آنکه ریش خوب دارد. آنکه ریش او بصورت او می آید.
-
فرزام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] farzām سزاوار؛ شایسته؛ درخور؛ لایق: ◻︎ مکن ای روینکو، زشتی با عاشق خویش / کز نکورویان زشتی نبُوَد فرزاما (دقیقی: ۹۵).
-
نیکو
واژگان مترادف و متضاد
آراسته، بدیع، پاکیزه، پسندیده، جمیل، حسنه، خوب، خوب، خوش، زیبا، شایسته، لعبت، مستحسن، نکو، نیک، نیکوروی، هژیر
-
متفق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mottafeq ۱. با هم یکیشده؛ هماهنگ.۲. کسی که با دیگری همراه و متحد باشد؛ همعهد.۳. [قدیمی] کسی که قصد کاری را دارد؛ قصدکننده: ◻︎ یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱: ۱۹۲).۴. [قدیمی] سازگار.