کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نوّاب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
نواب والا
لهجه و گویش تهرانی
از مقامهای حکومتی
-
إنحلال مجلس نواب
دیکشنری عربی به فارسی
منحل شدن پارلمان
-
واژههای همآوا
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل ، در 12 هزارگزی جنوب شرقی زابل و 6 هزارگزی راه دوست محمد به زابل ، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 453 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ هیرمند، محصولش غلات و لبنیات ، شغل مردمش زراعت و گله ...
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) علی اکبر شیرازی (حاجی ...) ملقب به نواب و متخلص به بسمل . از ادباء و شاعران قرن سیزدهم هجری است و در نیمه ٔ دوم قرن سیزدهم درگذشته . او راست : نورالهدایة، شرح سی فصل خواجه نصیر، حاشیه بر مدارک ، حاشیه برتفسیر قاضی بیضاوی ، ...
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) کلب علی خان رامپوری ، متخلص به نواب . والی رامپور و از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است . رجوع به سخنوران چشم دیده ص 120 و نگارستان سخن ص 128 و فرهنگ سخنوران شود.
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) محمدصدیق حسن خان بهار قنوجی بخارائی (سید...)، ملقب به امیرالملک و متخلص به نواب . از شاعران قرن سیزدهم هجری و مؤلف تذکره ٔ شمع انجمن است . او راست :کشته چشم سیه مست بتان آمده ام جا توان داد به زیر شجر تاک مرا.دل مانده ز من...
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) میر نواب بنارسی ، فرزند حکیم سیدعلی خان مرشدآبادی . از پارسی گویان هند است و به پارسی و اردو اشعار دارد. او راست :ما قبله جز آن ابروی خمدار نداریم با مسجد و بتخانه سروکار نداریم هر فتنه که بیدار شد از طالع ما بوداین طرفه که...
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن َوْ وا ] (ع ص ) بسیار نیابت کننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نایب . وکیل : و خود را [ خواجه اسماعیل ] نواب ایشان [ فرزندان امیر یوسف ] داشت . (تاریخ بیهقی ص 254). || از القاب شاهزادگان است ، خواه نرینه یامادینه . (ناظم ...
-
نواب
لغتنامه دهخدا
نواب . [ ن ُوْ وا ] (ع ص ، اِ) ج ِ نایب . وکیل ها و گماشتگان : من از این حشم و خدمتکاران و عمال ونواب خویش سیر آمدم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 118)...
-
نواب
فرهنگ فارسی معین
(نَ وّ) [ ع . ] 1 - (ص .) بسیار نیابت کننده . 2 - (اِ.) عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می شد.
-
نواب
فرهنگ فارسی معین
(نُ وّ) [ ع . ] (اِ.) ج . نائب ؛ وکیل ها، گماشتگان .
-
نواب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] navvāb عنوانی که به شاهزادگان اطلاق میشد: نواب والا.
-
نواب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ نائب] novvāb = نایب
-
جستوجو در متن
-
nawab
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نواب