کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نمکی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نمکی
/namaki/
معنی
۱. بانمک؛ نمکدار: غذای نمکی.
۲. (صفت نسبی) [عامیانه، مجاز] ملیح؛ زیبا.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
شور، نمکدار، نمکسود، نمکین ≠ بینمک
دیکشنری
saline, salt, salty
-
جستوجوی دقیق
-
نمکی
لغتنامه دهخدا
نمکی . [ ن َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به نمک . || نمک فروش . || نمک زده . نمک دار. || ملیح . باملاحت . (فرهنگ فارسی معین ).
-
نمکی
واژگان مترادف و متضاد
شور، نمکدار، نمکسود، نمکین ≠ بینمک
-
نمکی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به نمک) namaki ۱. بانمک؛ نمکدار: غذای نمکی.۲. (صفت نسبی) [عامیانه، مجاز] ملیح؛ زیبا.
-
نمکی
لهجه و گویش تهرانی
بانمک،فردی که،ضایعات را با نمک عوض میکند
-
واژههای مشابه
-
چارسو نمکی
لغتنامه دهخدا
چارسو نمکی . [ ن َ م َ ] (اِخ ) یکی از چارسوهای اصفهان که واقع در قسمت جنوبی شهر است و بعضی چارسوهای دیگر درشهر اصفهان هست که اگر چه بنای آنها نسبت به ابنیه ٔسایر بلاد معتبر است ولی نسبت بعمارات خود اصفهان چندان رفعت و عظمتی ندارد. (مرآت البلدان ج 4 ...
-
حرام نمکی
لغتنامه دهخدا
حرام نمکی . [ ح َ ن َ م َ ] (حامص مرکب ) ناسپاسی . نمک ناشناسی . نمک نشناسی . کافری . کافرنعمتی . نمک کوری . کفران : او را در قلعه راه بداد و حرام نمکی ظاهر ساخت . (تذکره ٔ دولتشاه ص 364).
-
رباط نمکی
لغتنامه دهخدا
رباطنمکی . [ رُ طِ ن َ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد دارای 720 تن جمعیت . آب ده ازرودخانه خرم آباد تأمین میشود و فرآورده ٔ عمده آن غلات و لبنیات ، و صنایع دستی زنان بافتن فرش و سیاه چادر است . این ده دارای معدن نمک میباشد و ساک...
-
فلفل نمکی
لغتنامه دهخدا
فلفل نمکی . [ ف ِ ف ِ ن َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به فلفل و نمک . به رنگ فلفل و نمک آمیخته با یکدیگر. رنگی چنانکه گویی فلفل و نمک رابه هم درآمیخته اند. (از یادداشتهای مؤلف ). یا چیزی که خالهای ریز سپید و سیاه دارد. (یادداشت دیگر).
-
بی نمکی
لغتنامه دهخدا
بی نمکی . [ ن َ م َ ](حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نمک . فاقد نمک بودن .- امثال : نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی . || بی مزگی . ویری . (یادداشت مؤلف ). بی مزگی . (ناظم الاطباء). شیتی . بی مزه بودن . || کنایه از بی لطفی شکل یا حرکات شخص . مقا...
-
خوش نمکی
لغتنامه دهخدا
خوش نمکی . [ خوَش ْ / خُش ْن َ م َ ] (حامص مرکب ) ملاحت . بانمکی . مقابل بی نمکی .
-
brined meat
گوشت آبنمکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] گوشت نگهداریشده در آبنمک
-
salt fog test, salt spray test
آزمون مِهِ نمکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[خوردگی، قطعات و اجزای خودرو] نوعی آزمون خوردگی شتابیافته که در آن نمونهها در معرض پاشش قطرات ریز آبنمک و گاهی همراه با مخلوطی از مواد شیمیایی دیگر قرار میگیرند
-
salcrete
سخترویۀ نمکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] لایۀ سخت و نازکی از دانههای ماسۀ سیمانیشده با نمک که در سواحل دریا دیده میشود
-
بی نمکی کردن
لغتنامه دهخدا
بی نمکی کردن . [ ن َ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از بی وفائی . و بی مزگی و بی وضعی کردن باشد. (از آنندراج ) (برهان ) : ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک . (شرفنامه ٔ منیری ). || بی مزگی کردن . ننری بخرج دادن . کنای...