کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نماینده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نماینده
/na(e,o)māyande/
معنی
۱. نشاندهنده.
۲. (اسم، صفت فاعلی) (سیاسی) کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام دادن کاری معین شده باشد؛ وکیل؛ نایب.
۳. علامت؛ نشانه.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. عامل، قایممقام، کارگزار، مباشر
۲. وکیل
۳. شاخص، نمودار
دیکشنری
procurator, agent, delegate, deputy, emissary, representative
-
جستوجوی دقیق
-
representative
نماینده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[گردشگری و جهانگردی] فرد یا مؤسسهای که با اختیارات و مسئولیتهای مشخص، انجام بخشی از وظایف فرد یا مؤسسهای دیگر را بر عهده گیرد
-
نماینده
لغتنامه دهخدا
نماینده . [ ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ ] (نف ) آنکه می نماید و هویدا می کند. (ناظم الاطباء). نشان دهنده . (فرهنگ فارسی معین ). ظاهرکننده . نمایان کننده . عرضه کننده . نمایش دهنده : پدید آمد این گنبد تیزروشگفتی نماینده ٔ نوبه نو. فردوسی .آن ترجمان غی...
-
نماینده
واژگان مترادف و متضاد
۱. عامل، قایممقام، کارگزار، مباشر ۲. وکیل ۳. شاخص، نمودار
-
نماینده
فرهنگ فارسی معین
(نُ یا نَ یَ دِ) (ص فا.) 1 - نشان دهنده . 2 - وکیل مردم در مجلس . 3 - کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام کاری معین شده باشد.
-
نماینده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) na(e,o)māyande ۱. نشاندهنده.۲. (اسم، صفت فاعلی) (سیاسی) کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام دادن کاری معین شده باشد؛ وکیل؛ نایب.۳. علامت؛ نشانه.
-
نماینده
دیکشنری فارسی به عربی
تمثيل , عامل , مبعوث , ممثل , مندوب , موشر , نائب , وکيل
-
واژههای مشابه
-
loading agent
نمایندۀ بارگیری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] مأموری که در بندر کارهای مربوط به بارگیری کشتی خاصی را انجام میدهد
-
shipping agent
نمایندۀ کشتیرانی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] فرد مأمور از طرف نمایندگی کشتیرانی
-
پیمان نماینده
لغتنامه دهخدا
پیمان نماینده . [ پ َ / پ ِ مان ْ، ن ِ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) عهد کننده .عقیه ، معاقد؛ عهد و پیمان نماینده . (منتهی الارب ).
-
راه نماینده
لغتنامه دهخدا
راه نماینده . [ ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) راهنمای . راهنما. دلیل . ره نماینده . راهنما. رهنمای : سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و رجوع به راهنما و رهنما و راهنمای و راهنمون و ر...
-
ره نماینده
لغتنامه دهخدا
ره نماینده .[ رَه ْ ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) ره شناس . هادی . راهنما. رهنما. (یاداشت مؤلف ) : کنون شهر ایران سرای تو است مرا ره نماینده رای تو است . فردوسی .رجوع به رهنما و رهنمای و راهنما شود.
-
انتخاب نماینده
دیکشنری فارسی به عربی
انتخاب
-
patent agent
نمایندۀ ثبت اختراع
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حقوق، مدیریت-مدیریت فنّاوری] شخصی حقیقی یا حقوقی که به نمایندگی از طرف مخترع تقاضانامۀ ثبت اختراع را تهیه و پیگیری میکند، اما وکیل مخترع در دعاوی حقوقی نیست
-
travel agent
نمایندۀ خدمات مسافرتی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[گردشگری و جهانگردی] شخص یا سازمانی که خدمات مسافرتی مانند حملونقل و اقامت را در گشتهای نیمهفراگیر از طرف ارائهدهندگان اصلی مانند شرکتهای حملونقل و مهمانخانهها و گشتپردازان، در مقابل دریافت کارمزد میفروشد متـ . سفرگذار