کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نظم دهنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نظم دهنده
دیکشنری فارسی به عربی
تاديبي , صارم
-
واژههای مشابه
-
گردنان نظم
لغتنامه دهخدا
گردنان نظم . [ گ َ دَ ن ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شعرای نامدار است . (برهان ) (آنندراج ).
-
گردنکشان نظم
لغتنامه دهخدا
گردنکشان نظم . [ گ َ دَ ک َ / ک ِ ن ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شاعران صاحب قدرت و شعرای نامدار و غرا باشد. (برهان ) : کس دانم از اکابر گردنکشان نظم کو را صریح خون دو دیوان به گردن است .انوری .
-
social order
نظم اجتماعی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[جامعهشناسی] وضعیتی اجتماعی حاصل به جا آوردن مجموعهای از ضوابط و قوانین و سازوکارها و عرفهای اجتماعی که باعث انسجام جامعه و هماهنگی میان کنشگران اجتماعی (social actors) میشود
-
prepolitical order
نظم پیشاسیاسی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] نظمی که پیش از شکلگیری نهادهای سیاسی وجود دارد و ممکن است بعد از آنها هم دوام یابد
-
queue discipline
نظم صف
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی مخابرات] روال حاکم بر صف که خدماتدهی به صف براساس آن صورت میگیرد؛ مثلاً خدماتدهی ممکن است بر این اساس صورت گیرد که نخست افزارههایی خدمات دریافت میکنند که در آغاز صف باشند
-
نظم دادن
لغتنامه دهخدا
نظم دادن . [ ن َ دَ ] (مص مرکب ) آراستن . مرتب کردن . انتظام دادن : انصاف تو مصری است که در رسته ٔ او دیونظم از جهت محتسبی داده دکان را. انوری . || پیوستن . نظم کردن . به شعر درآوردن : سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن .نظامی .
-
نظم کردن
لغتنامه دهخدا
نظم کردن . [ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرودن . شعر گفتن : نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان .فرخی .صفت خواجه همی نظم کنم من به مدیح نکنم ز آنچه بگفتم به خدا استغفار. ناصرخسرو.ولی نظم کردم به نام فلان مگر بازگویند صاحبدلان . س...
-
نظم آباد
لغتنامه دهخدا
نظم آباد. [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 شود.
-
نظم آباد
لغتنامه دهخدا
نظم آباد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک ، در 48هزارگزی جنوب فرمهین ، در ناحیتی کوهستانی و سردسیر واقع است و 391 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه است . محصولش غلات و انگور و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است . (از فره...
-
نظم آباد
لغتنامه دهخدا
نظم آباد. [ ن َ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ شرقی شهرستان رفسنجان . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 شود.
-
نظم آرا
لغتنامه دهخدا
نظم آرا. [ ن َ ] (نف مرکب ) مقابل نثرآرا. شاعر. (یادداشت مؤلف ). سخنور. سخن آرا. رجوع به مدخل بعد شود.
-
نظم آرای
لغتنامه دهخدا
نظم آرای . [ ن َ ] (نف مرکب ) شاعر. نظم آرا : مرا به هجو مترسان چنین ز دورادوراگر برابر من شاعری و نظم آرای . سوزنی .رجوع به مدخل قبل شود.
-
نظم آرایی
لغتنامه دهخدا
نظم آرایی . [ ن َ ] (حامص مرکب ) عمل نظم آرا. سخنوری . سخن آرائی . شاعری .