کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نصاح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نصاح
لغتنامه دهخدا
نصاح . [ ن ِ ] (ع اِ) رشته . (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). سلک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). رشته که بدان چیزی دوزند. (فرهنگ خطی ) (از متن اللغة). رشته ٔ خیاط. (فرهنگ خطی ). خیط. (متن اللغة) (ا...
-
نصاح
لغتنامه دهخدا
نصاح . [ ن ُص ْ صا ] (ع ص ، اِ) ج ِ ناصح . رجوع به ناصح شود.
-
نصاح
لغتنامه دهخدا
نصاح .[ ن َص صا ] (ع ص ) درزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(مهذب الاسماء). خیاط. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). ناصحی . ناصح . (متن اللغة).
-
واژههای همآوا
-
نساح
لغتنامه دهخدا
نساح . [ ن ُ ] (ع اِ) ریزه و شکسته ٔ خرما و ریزه ٔ غلاف خرما و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریزه و خرده ٔ خرما و پوست خرما که در ته خنور باقی ماند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
نصاحة
لغتنامه دهخدا
نصاحة. [ ن ِ ح َ ] (ع مص ) نَصاحَة. نَصح . نُصح . نصاحیة. (المنجد) (متن اللغة). رجوع به نُصح شود. || (اِ) ج ِ نصاح است . رجوع به نِصاح شود . || واحد نصاحات است . رجوع به نصاحات شود.
-
نصح
لغتنامه دهخدا
نصح . [ ن ُ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ نصاح به معنی خیط و رشته و سلک . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
-
شیبة
لغتنامه دهخدا
شیبة. [ ش َ ب َ ] (اِخ ) ابن نصاح بن سرجس بن یعقوب مخزومی مدنی مولی ام سلمه (متوفی 130 هَ . ق .). قاضی شهر مدینه و امام مردم آن در قرأت بود و او را قرائتی است . وی ازثقات رجال حدیث بود و جز پسرش کسی از او روایت نکرده است . (از ابن الندیم ) (از اعلام...
-
قاری
لغتنامه دهخدا
قاری . (اِخ ) شیبةبن نصاح قاری آزادکرده ٔ ام ّسلمه بوده و از ابن مسیب و قسم بن محمد روایت کند. وی در مدینه به شغل قضاء اشتغال داشته و محمدبن اسحاق و ابن الموال از او روایت کنند. و گفته اند که او از ام سلمه و ابوبشر صالح بن بشیر قاری حدیث شنیده است . ...
-
خالد
لغتنامه دهخدا
خالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مغیث . وی از صحابه بود و ابن وهب از عمروبن حارث از سعیدبن ابی هلال از شیبةبن نصاح از خالدبن مغیث که از صحابه بود روایت می کند که پیغمبر (ص ) فرمود: «رأیت قرمان متلفعاً فی خمیلة من النّار یرید الّذی غل ّ یوم خیبر». (از الاصاب...
-
درزی
لغتنامه دهخدا
درزی . [ دَ ] (ص ، اِ) خیاط. (آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطَر. (یادداشت ...
-
ناصح
لغتنامه دهخدا
ناصح . [ ص ِ ] (ع ص ) نصیحت کننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)(آنندراج ). پنددهنده . (ناظم الاطباء). اندرزگوینده . اندرزگو. واعظ. مذکر. ج ، نُصّاح . نُصَّح . نصحاء : اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند ...
-
ابوسلیمان
لغتنامه دهخدا
ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن علی بن خلف اصفهانی امام مشهور، معروف بظاهری . مردی زاهد متقلّل و کثیرالورع بود و علم از اسحاق بن راهویه و ابی ثور فراگرفت و نسبت به امام شافعی تعصّبی تمام داشت و در فضائل و ثناء شافعی دو کتاب کرد و خود صاحب مذ...
-
رشته
لغتنامه دهخدا
رشته . [ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) ریسمان . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ). ریسمان و حبل و رسن . (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای . (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافته ٔ ابریشمینه مانند رشته ٔ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درو...