کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نشانده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نشانده
معنی
(نِ دَ یا دِ) (ص مف .) 1 - به نشستن واداشته . 2 - جلوس داده . 3 - جا داده ، مقیم ساخته . 4 - (عا.) زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقة او را متعهد شوند و از ادامة عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج . 5 - کاشته . 6 - برپا داشته . 7 - نهاده . 8 - خاموش کرده . 9 - دفع کرده .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
نشانده
لغتنامه دهخدا
نشانده . [ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف ) نشانیده . که نشانده شده است . || منصوب . برگماریده . گماشته : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعه ٔ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشانده ٔ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی ).- دست نشانده . || مغروس . کاشته شده : ...
-
نشانده
فرهنگ فارسی معین
(نِ دَ یا دِ) (ص مف .) 1 - به نشستن واداشته . 2 - جلوس داده . 3 - جا داده ، مقیم ساخته . 4 - (عا.) زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقة او را متعهد شوند و از ادامة عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج . 5 - کاشته . 6 - برپا داشته . 7 - نه...
-
واژههای مشابه
-
دست نشانده
فرهنگ فارسی معین
( ~. نِ دِ) (ص مف .) فرمانبردار، تابع .
-
دست نشانده
لغتنامه دهخدا
دست نشانده . [ دَ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دست نشان .نهالی که به دست کشته باشند. || گماشته . مأمور. منصوب . || مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان . تحت الحمایه : دولتهای دست نشانده ٔ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند.
-
برد نشانده
لغتنامه دهخدا
برد نشانده . [ ب َ ن ِ دَ / دِ ] (اِخ ) سنگ نشانده . صفه ای در حدود بیست کیلومتری شمال شرقی صفه ٔ تاریخی مسجد سلیمان و نظیر و همزمان با آن که معبد دیگری از دوره ٔ اشکانیان میباشد و دکتر گیرشمن فرانسوی آنرا هم ازنخستین آثار هخامنشیان میداند. یک ستون س...
-
دست نشانده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) [مجاز] dastnešānde کسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد؛ دستنشان؛ دستنشین.
-
دست نشانده
دیکشنری فارسی به عربی
دمية ، أداة بيدِ
-
puppet regime
رژیم دستنشانده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] رژیمی که مقامات آن در جهت منافع دولت دیگر عمل میکنند
-
puppet state
دولت دستنشانده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] دولتی برخوردار از حاکمیت که در ظاهر به ارادۀ دولت قویتر عمل میکند، ولی درواقع استقلال نسبی دارد
-
جستوجو در متن
-
دانه نشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) dānenešān آنچه بر آن دانههای جواهر نشانده باشند؛ دانهنشانده؛ مرصع؛ جواهرنشان.
-
گوهرنشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) go[w]harnešān آنچه بر آن جواهر نشانده باشند.
-
گوهرآگین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گهرآگین› [قدیمی] go[w]har[']āgin آنچه در آن جواهر نشانده باشند.
-
آلت و ملعبه
فرهنگ گنجواژه
دست نشانده.