کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نسب نامه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نسب نامه
/nesbatnāme/
معنی
نوشتهای که اصل و تبار و نام اجداد کسی در آن ذکر شده باشد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
pedigree
-
جستوجوی دقیق
-
نسب نامه
فرهنگ فارسی معین
(نَ سَ. مِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) ورقه ای که در آن صورت پدران یک فرد، یا مادران او، یا پدران و مادران وی نوشته شده باشد؛ شجرة النسب .
-
نسب نامه
لغتنامه دهخدا
نسب نامه . [ ن َ س َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) شجره ای که بر آن انساب آباء و اجداد مرقوم باشد. (آنندراج ). نژادنامه . شجره ٔ نسب . (از ناظم الاطباء). رجوع به مشجره شود : نسب نامه ٔ دولت کیقبادورق بر ورق هر سوئی برده باد. نظامی .گر اسفندیار از جهان رخت ب...
-
نسب نامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] nesbatnāme نوشتهای که اصل و تبار و نام اجداد کسی در آن ذکر شده باشد.
-
واژههای مشابه
-
عالی نسب
لغتنامه دهخدا
عالی نسب . [ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه او را نسب عالی باشد. عالی تبار : نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب . (سندبادنامه ص 244).اصل گهر از خلیفه داریم عالی نسبیم اگر یتیمیم .خاقانی .
-
هم نسب
لغتنامه دهخدا
هم نسب . [ هََ ن َ س َ ] (ص مرکب ) وابسته . آنکه نسبت خانوادگی با انسان دارد : جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب .ناصرخسرو.
-
هندوی نسب
لغتنامه دهخدا
هندوی نسب . [ هَِ دُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسبتش به هندوان میرسد : زاغ جز هندوی نسب نبوددزدی از هندوان عجب نبود.نظامی .
-
عالی نسب
فرهنگ فارسی معین
(نَ سَ) [ ازع . ] (ص مر.) والاتبار، عالی نژاد.
-
فریدون نسب
لغتنامه دهخدا
فریدون نسب . [ ف ِ رِ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسب او به فریدون رسد. از نسل فریدون . || بکنایت آنکه تبار عالی دارد و بزرگ زاده است : فریدون نسب شاه بهمن نژادچو برخاست از اول بامداد.نظامی .
-
نسب پذیر
لغتنامه دهخدا
نسب پذیر. [ ن َ س َ پ َ ] (نف مرکب ) مدعی . ادعاکننده . (ناظم الاطباء).
-
نسب پذیری
لغتنامه دهخدا
نسب پذیری . [ ن َ س َ پ َ ] (حامص مرکب ) دعوی نسب و نجابت و یا چیز دیگر نمودن . (ناظم الاطباء).
-
نسب دار
لغتنامه دهخدا
نسب دار. [ ن َ س َ ] (نف مرکب ) که صاحب اصل و نسب است . که اصیل است . نژاده : گر او را سوی گوهر گرم شد پای نسب داران گوهر باد برجای .نظامی .
-
اعجمی نسب
لغتنامه دهخدا
اعجمی نسب . [ اَ ج َ ن َ س َ ] (ص مرکب ) اعجمی زاد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به اعجمی زاد شود.
-
پاک نسب
لغتنامه دهخدا
پاک نسب . [ ن َ س َ ] (ص مرکب ) پاک نژاد. پاک گهر. پاک گوهر. پاکزاد.اصیل . نجیب . ممحوض النسب . خالص نسب .
-
بزرگ نسب
لغتنامه دهخدا
بزرگ نسب . [ ب ُ زُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) طرماح . عصر. (منتهی الارب ). بزرگ نژاد. بزرگ زاده . با نسب عالی : هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی هوای خدمت آن خواجه ٔ بزرگ نسب .فرخی .