کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نسب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نسب
/nasab/
معنی
۱. نژاد.
۲. قرابت خویشی؛ خویشاوندی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. اصل، اولاد، تبار، تخمه، دودمان، دوده، گوهر، نژاد، نژاده
۲. خویشاوندی، قرابت
برابر فارسی
تبار، خویشاوند
دیکشنری
birth, derivation, descent, genealogy, lineage
-
جستوجوی دقیق
-
نسب
واژگان مترادف و متضاد
۱. اصل، اولاد، تبار، تخمه، دودمان، دوده، گوهر، نژاد، نژاده ۲. خویشاوندی، قرابت
-
نسب
فرهنگ واژههای سره
تبار، خویشاوند
-
نسب
فرهنگ فارسی معین
(نَ سَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نژاد، خاندان . 2 - خویشاوندی ، قرابت . ج . انساب .
-
نسب
لغتنامه دهخدا
نسب . [ ن ُ س َ ] (ع اِ) ج ِ نُسْبة.
-
نسب
لغتنامه دهخدا
نسب .[ ن َ س َ ] (ع اِ) نژاد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). اصل . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (غیاث اللغات ). نسل . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خاندان . سلسله . (ناظم الاطباء). رگ و ریشه ...
-
نسب
لغتنامه دهخدا
نسب .[ ن ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ نِسْبة. رجوع به نِسْبة شود.- نِسَب ِ اربع ؛ روابطی که بین دو امر کلی ممکن است برقرار گردد و اینها عبارت است از: تباین کلی ، تساوی ، عموم و خصوص مطلق ، عموم و خصوص مِن وجه . رجوع به هر یک از این اصطلاحات شود.
-
نسب
دیکشنری عربی به فارسی
سويه , دودمان , اصل ونسب , اجداد , اعقاب
-
نسب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَنساب] nasab ۱. نژاد.۲. قرابت خویشی؛ خویشاوندی.
-
نسب
دیکشنری فارسی به عربی
علم الانساب , هبوط
-
واژههای مشابه
-
عالی نسب
لغتنامه دهخدا
عالی نسب . [ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه او را نسب عالی باشد. عالی تبار : نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب . (سندبادنامه ص 244).اصل گهر از خلیفه داریم عالی نسبیم اگر یتیمیم .خاقانی .
-
هم نسب
لغتنامه دهخدا
هم نسب . [ هََ ن َ س َ ] (ص مرکب ) وابسته . آنکه نسبت خانوادگی با انسان دارد : جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب .ناصرخسرو.
-
هندوی نسب
لغتنامه دهخدا
هندوی نسب . [ هَِ دُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسبتش به هندوان میرسد : زاغ جز هندوی نسب نبوددزدی از هندوان عجب نبود.نظامی .
-
عالی نسب
فرهنگ فارسی معین
(نَ سَ) [ ازع . ] (ص مر.) والاتبار، عالی نژاد.
-
نسب نامه
فرهنگ فارسی معین
(نَ سَ. مِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) ورقه ای که در آن صورت پدران یک فرد، یا مادران او، یا پدران و مادران وی نوشته شده باشد؛ شجرة النسب .