کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نحر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
نحر
/nahr/
معنی
۱. (فقه) شتر کشتن.
۲. (ادبی) تبدیل مفعولات به فع میباشد.
۳. (اسم) [جمع: نُحور] [قدیمی] قسمت بالای سینه؛ گلو یا جای گردنبند.
۴. [قدیمی، مجاز] گلو بریدن.
۵. [قدیمی، مجاز] قربانی کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. شترکشی، قربانی
۲. گلو
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
نحر
واژگان مترادف و متضاد
۱. شترکشی، قربانی ۲. گلو
-
نحر
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) گلو بریدن ، شتر قربانی کردن . 2 - قسمت بالای سینه ، جای گردن بند.
-
نحر
لغتنامه دهخدا
نحر. [ ن َ ] (اِخ ) (مسجدالَ ...) نام مسجدی در منی . (منتهی الارب ).
-
نحر
لغتنامه دهخدا
نحر. [ ن َ ] (ع اِ) پیش سینه ، و جای گردن بند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بالای سینه ، و گفته اند محل گردن بند. (از اقرب الموارد). برِ سینه . (فرهنگ خطی ). حصه ٔ بالای سینه ٔ جاندار. (فرهنگ نظام ).سینه . (زمخشری ) (دستوراللغة). مذکر آی...
-
نحر
لغتنامه دهخدا
نحر. [ ن ِ ] (ع ص ) زیرک و ماهر دانا و آزموده کار متقن تیزخاطر بصیر در هر امور. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). حاذق ماهر و بصیر فطن . (از المنجد).
-
نحر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] nahr ۱. (فقه) شتر کشتن.۲. (ادبی) تبدیل مفعولات به فع میباشد.۳. (اسم) [جمع: نُحور] [قدیمی] قسمت بالای سینه؛ گلو یا جای گردنبند.۴. [قدیمی، مجاز] گلو بریدن.۵. [قدیمی، مجاز] قربانی کردن.
-
واژههای مشابه
-
نحر کردن
لغتنامه دهخدا
نحر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شتر کشتن . کشتن شتر را. قربانی کردن اشتر را. رجوع به نحر شود.
-
واژههای همآوا
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن َ ] (اِخ ) جیحون .- ماوراءالنهر ؛ آن سوی جیحون از جانب مشرق . (یادداشت مؤلف ).
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن َ ] (اِخ ) در نجوم ، نام صورتی از صور فلکیه از ناحیت جنوبی و آن را بر مثال جویی توهم کرده اند باریک با گردش های بسیار و آن سی و چهار کوکب است و آخر او کوکبی است روشن از قدر اول که او را آخرالنهر خوانند. (یادداشت مؤلف ) (از جهان دانش ).
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن َ / ن َ هََ ] (ع اِ) جوی . (مهذب الاسماء) (دستور الاخوان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جوی آب .(ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 101). مجرای آب . (از متن اللغة). اخدود و جوی بی آب را نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و این به...
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن َ هََ ] (ع مص ) به آب رسیدن حفار و چاهکن . (از متن اللغة). رجوع به نَهر شود. || (اِ) نَهر.رجوع به نَهر شود. || فراخی . گشادگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). وسعت . (ناظم الاطباء). سعة . (اقرب الموارد).
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن َ هَِ ] (ع ص ) انگور سپید. (منتهی الارب ). عنب ابیض . (متن اللغة) (اقرب الموارد). || نهر نهر؛ جوی فراخ و گشاده . (منتهی الارب )، واسع. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || رجل نهر؛ مرد به روز غارت کننده . (منتهی الارب ). مرد صاحب النهار که به هنگا...
-
نهر
لغتنامه دهخدا
نهر. [ ن ُ هَُ ] (اِخ ) دهی از دهستان مهران رود بخش بستان آباد شهرستان تبریز در 15 هزارگزی جنوب غربی بستان آباد و 11 هزارگزی جاده ٔ تبریز به بستان آباد، در جلگه ٔ سردسیری واقع و دارای 602 تن سکنه است . آبش از رودخانه نهندآباد و چشمه ، محصولش غلات و ی...