کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نباشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نباشی
لغتنامه دهخدا
نباشی . [ ن َب ْ با ] (حامص )کفن آهنجی . (ناظم الاطباء). نبش قبر کردن . شکافتن قبرو دزدیدن کفن . عمل نباش . رجوع به نبش و نباش شود.
-
جستوجو در متن
-
خدا قوت!
لهجه و گویش تهرانی
خسته نباشی
-
سرسؤ
واژهنامه آزاد
سرآزاد تحت سلطه کسی نباشی
-
زیشان
لغتنامه دهخدا
زیشان . (حرف اضافه + ضمیر) از ایشان : بکوش ای دوست تا زیشان نباشی به ظلمت خوار و سرگردان نباشی . ناصرخسرو.رجوع به «از» و«ایشان » شود.
-
تَکُونَ
فرهنگ واژگان قرآن
که باشد - که باشی ("که نباشی" در ترکیبی مانند : "إِنِّي أَعِظُکَ أَن تَکُونَ مِنَ ﭐلْجَاهِلِينَ (هود46):تو را پند مي دهم تا از جاهلان نباشي")
-
لَمْ تَکُن
فرهنگ واژگان قرآن
نباشي ( درآيه "قَالُواْ سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَوَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَکُن مِّنَ ﭐلْوَاعِظِينَ")
-
نباشة
لغتنامه دهخدا
نباشة. [ ن ِ ش َ ] (ع اِمص ) حرفه ٔ نباش قبرها.(از اقرب الموارد) (از المنجد). عمل نباش . نباشی .
-
هم نشیمنی
لغتنامه دهخدا
هم نشیمنی . [ هََ ن ِ م َ ] (حامص مرکب )همنشینی . در یک جا زیستن . در یک خانه زندگی کردن .- هم نشیمنی کردن ؛ هم خانه شدن : خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی .سعدی .
-
بره بند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹بربند› [قدیمی] bar[r]eband ۱. کسی که گوسفند یا قوچ جنگی بر آخور ببندد و پروار کند.۲. [مجاز] کسی که در کاری زبردستی و مهارت دارد؛ ماهر؛ زبردست: ◻︎ چو گرگت دراند گزند سخن / نباشی اگر برهبند سخن (ظهوری: لغتنامه: برهبند).
-
سخن چن
لغتنامه دهخدا
سخن چن . [ س ُ خ َ چ ِ ] (نف مرکب ) مخفف سخن چین : کیسه ٔ راز را بعقل بدوزتا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو.رجوع به سخن چین شود.
-
مردم شمار
لغتنامه دهخدا
مردم شمار. [ م َ دُ ش ُ ] (نف مرکب ) آدم شناس . (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم شناس . || (ن مف مرکب ) در شمار مردمان . در عداد مردم : گر از کاهلان یار خواهی به کارنباشی جهانجوی و مردم شمار.فردوسی .
-
رادمرد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) rādmard جوانمرد: ◻︎ ولیکن رادمردان جهاندار / چو گل باشند کوتهزندگانی (دقیقی: ۱۰۶)، ◻︎ ز بهر درم تا نباشی بهدرد / بیآزار بهتر دل رادمرد (فردوسی: ۳/۳۹۷).
-
صاحب خبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] sāhebxabar ۱. مطلع؛ آگاه: ◻︎ ای بیخبر بکوش که صاحبخبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ: ۹۷۲)، ◻︎ از پی صاحبخبران است کار / بیخبران را چه غم روزگار (نظامی۱: ۷۵).۲. خبرگزار؛ خبرنگار.
-
گل آکنده
لغتنامه دهخدا
گل آکنده . [ گ ُ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آکنده به گُل . گُل آلود. آلوده به گل : اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکنده ست .سعدی (طیبات چ فروغی ص 34).