کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ناگزیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ناگزیر
/nāgozir/
معنی
۱. آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست؛ ناچار؛ لابد؛ ناگزران.
۲. آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.
۳. (قید) ار روی ناچاری.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. لابد، لاعلاج، مجبور، ملزم، مضطر، ناچار
۲. ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، قهراً
۳. محتوم، ضروری، لازم
۴. بیاختیار، بیچاره، عاجز
دیکشنری
constrained, expedient, imperative, inescapable, inevitable, instant, mandatory, necessarily, necessary, necessity, perforce
-
جستوجوی دقیق
-
ناگزیر
واژگان مترادف و متضاد
۱. لابد، لاعلاج، مجبور، ملزم، مضطر، ناچار ۲. ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، قهراً ۳. محتوم، ضروری، لازم ۴. بیاختیار، بیچاره، عاجز
-
ناگزیر
فرهنگ فارسی معین
(گُ) (ق .) ناچار.
-
ناگزیر
لغتنامه دهخدا
ناگزیر. [ گ ُ ] (ق مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج . لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج . بالضرور. (غیاث اللغات ). لاعلاج . بیچاره . ناچار. مجبورانه . بطور اجبار. بطور ضرور...
-
ناگزیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ناگزر› nāgozir ۱. آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست؛ ناچار؛ لابد؛ ناگزران.۲. آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.۳. (قید) ار روی ناچاری.
-
ناگزیر
دیکشنری فارسی به عربی
صاحب المنصب , ضروري , عاجز , لا غني عنه
-
واژههای مشابه
-
captive rider
مسافر ناگزیر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] شخصی که به دلایلی مجبور به استفاده از یک نوع سامانۀ حملونقل است
-
ناگزیر شدن
لغتنامه دهخدا
ناگزیر شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناچار شدن . مجبور شدن . درمانده و لاعلاج گشتن . رجوع به ناگزیر شود. || واجب شدن . لازم آمدن . ضرورت یافتن : کنون آفرین تو شد ناگزیربه ما هرکه هستیم برنا و پیر. فردوسی .چنین گفت با طوس گودرز پیرکه ما را کنون جنگ ...
-
ناگزیر کردن
لغتنامه دهخدا
ناگزیر کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناچار کردن . وادار کردن .- ناگزیر کردن از ؛ واداشتن به . مجبورکردن به . رجوع به ناگزیر شود.
-
ناگزیر کردن
دیکشنری فارسی به عربی
اجبر
-
ناگزیر بودن
دیکشنری فارسی به عربی
له
-
captive transit rider
مسافر ناگزیر عمومی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] شخصی که وسیلۀ نقلیۀ شخصی ندارد یا قادر به رانندگی نیست و ناچار است از وسایل نقلیۀ عمومی استفاده کند
-
جستوجو در متن
-
ناگزر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، قید) [قدیمی] nāgozer = ناگزیر
-
ناگزران
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، قید) [قدیمی] nāgozerān = ناگزیر