کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نافهم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نافهم
لغتنامه دهخدا
نافهم . [ ف َ ] (ص مرکب ) نادان . بی عقل . (آنندراج ). ایهم . (از منتهی الارب ). نفهم .
-
جستوجو در متن
-
جاهل و نادان
فرهنگ گنجواژه
نافهم.
-
جاهل و نفهم
فرهنگ گنجواژه
نافهم.
-
بی شعور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bišo'ur نافهم؛ نادان؛ بیعقل.
-
نفهم
لغتنامه دهخدا
نفهم . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) نافهم . بی فهم . که فهم ندارد. (یادداشت مؤلف ). بی شعور. کودن . ابله . که عقل و شعوری ندارد. بی تمیز.
-
نفهمیده
لغتنامه دهخدا
نفهمیده . [ ن َ ف َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نفهم .نافهم . || (ق مرکب ) نادانسته . بی تأمل .
-
خنگ و خرف
لغتنامه دهخدا
خنگ و خرف . [ خ ِ گ ُخ ِ رِ ] (ترکیب عطفی ) بلید. کندذهن . نافهم . خرفت .
-
خرمغز
لغتنامه دهخدا
خرمغز. [خ َ م َ ] (ص مرکب ) نافهم . بی شعور. احمق : خری خرمغز مغزی پر ز خرچنگ وز آن دلتنگ رو آفاق دلتنگ .نظامی .
-
ریش کاو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ریشگاو› [قدیمی، مجاز] riškāv ۱. احمق؛ ابله؛ نافهم؛ کودن.۲. طمعکار: ◻︎ هرکسی شد برخیالی ریشکاو / گشته بر سودای گنجی کنجکاو (مولوی: ۶۸۶).
-
دمبکی
لغتنامه دهخدا
دمبکی . [دُ ب َ ] (ص نسبی ) دمبک زن . که دمبک نوازد. که دنبک نواختن پیشه دارد. تنبکی . || کنایه از مردم بی ادب و نافهم و خلاف مذهب است . (لغت محلی شوشتر).
-
ناقص العقل
لغتنامه دهخدا
ناقص العقل . [ ق ِ صُل ْ ع َ ] (ع ص مرکب ) بی عقل . ابله . نادان . ناقص عقل . (از ناظم الاطباء). کوتاه خرد. کم فهم . نافهم .- امثال :زن ناقص العقل است .
-
خرجبلت
لغتنامه دهخدا
خرجبلت . [ خ َ ج ِ ب ِل ْ ل َ ] (ص مرکب ) نعت است آنرا که طبیعت خر دارد. کنایه از نافهم و بی شعور : سرسام جهل دارند این خرجبلتان وز مطبخ مسیح نیایدخلالشان .خاقانی .
-
خرمردم
لغتنامه دهخدا
خرمردم . [ خ َ م َ دُ ] (اِ مرکب ) آنکه بصورت مردم و به سیرت به خر ماند. کنایه از احمق . نافهم : نیستی مردم تو بل خرمردمی زیرا که من صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر. ناصرخسرو.خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی ....
-
فهم
لغتنامه دهخدا
فهم . [ ف َ ] (ع مص ) دانستن و به دل دریافتن . (منتهی الارب ). فهامه . فهامیة. (اقرب الموارد). || (اِمص ) دریافت . || قوه ٔ دریافت . قوه ٔ اندریافت . ج ، افهام . (فرهنگ فارسی معین ). تصور شی ٔ از لفظ مخاطب . (اقرب الموارد) : هرگز نرسد فهم تو در این خ...