کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ناظری کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ناظری کردن
لغتنامه دهخدا
ناظری کردن . [ ظِ ک َ دَ ] (ص مرکب ) ناظر شدن . مباشرت . کارگزاری . رجوع به ناظر و ناظری شود.
-
واژههای مشابه
-
ناظری خوردن
لغتنامه دهخدا
ناظری خوردن . [ ظِ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مبلغی از پول به عنوان حق النظاره برداشتن . حق الزحمه گرفتن . چیزی به نام حق کارگزاری و مباشرت گرفتن .
-
جستوجو در متن
-
نظارت کردن
لغتنامه دهخدا
نظارت کردن . [ ن َ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگریستن . دقت و تأمل کردن در چیزی . پائیدن و مراقبت کردن . رجوع به نظارت شود. || سرکار و مباشر شدن . ناظری کردن .
-
مراقبت
واژگان مترادف و متضاد
۱. پاس، ترصد، ترقب، توجه، تیمارداشت، حفاظت، دقت، دیدهبانی، رعایت، محارست، مراعات، مواظبت، ناظری، نظارت، نگاهبانی، نگهداری، نیوشه ۲. نگهبانی کردن ۳. مواظبت کردن
-
استشهاد
لغتنامه دهخدا
استشهاد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) گواهی خواستن . (غیاث ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). حاضر آمدن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بگواهی خواندن . گواهی طلبیدن . بشهادت طلبیدن . (تاریخ بیهقی ). || گواه کردن . (تاج المصادربیهقی ). گواه...
-
دست بداشتن
لغتنامه دهخدا
دست بداشتن . [ دَ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) رفض . ترک . رها کردن . ترک گفتن . یله کردن . دست کشیدن از. رهایی دادن . واگذاشتن . واگذاردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). اسواء. اصحاب .تخلیة. (تاج المصادر بیهقی ). تودیع. رفض . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). نسی . نسی...
-
مشرف
لغتنامه دهخدا
مشرف . [ م ُ رِ ] (ع ص ) بلند. (غیاث ): جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان . (منتهی الارب ). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده . افراشته . بلند. رفیع. سرکوب . افراخته شده . بلندبرآمده و نمایان . (از ناظم الاطباء).- جبل مشرف ؛ کوه بلند و...
-
ناظر
لغتنامه دهخدا
ناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر : تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شودتا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری .در روی اهل حکمت ازآن کاهل حک...