کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ناخوردهمست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
dry drunk
ناخوردهمست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[اعتیاد، روانشناسی] فردی که رفتار و تفکر اعتیادی گذشته خود را بدون مصرف الکل از سر گرفته باشد
-
واژههای مشابه
-
ناخورده
لغتنامه دهخدا
ناخورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نخورده . مقابل خورده . رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود : اگر بچه ٔ شیر ناخورده سیربپیچد کسی در میان حریر. فردوسی .تو با رستم شیر ناخورده سیرمیان را ببستی چو شیر دلیر. فردوسی .یکی کودکی دوختند از حریر...
-
مست
واژگان مترادف و متضاد
۱. اندوه، حزن، غم ۲. شکایت، شکوائیه، گلایه، گله
-
مست
واژگان مترادف و متضاد
۱. سرخوش، نشئه، نشئهناک، میزده، شرابزده، ملنگ، کیفور ۲. خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور ۳. خراب، طافح ۴. مدهوش، لایعقل ۵. بیخود، بیخویشتن، از خودبیخود، مجذوب ۶. بیخبر، غافل، غفلتزده ۷. هیجانزده ۸. مغرور، متکبر
-
مست
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ په . ] (ص .)1 - شراب خورده ، خارج شده از حالت طبیعی به علت خوردن شراب . 2 - بی هوش ، مدهوش . 3 - کسی که به علت داشتن مال و مقام و غیره بسیار مغرور باشد. ؛ ~ُ ملنگ (عا.) شاد و خوشحال و سردماغ .
-
مست
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ په . ] (اِ.) گله ، شکوه ، شکایت .
-
مست
لغتنامه دهخدا
مست . [ م َ ] (ص ) شراب خواره ای که شراب در وی اثر کرده باشد. (ناظم الاطباء). می زده . دگرگون شده از آشامیدن می و غیره . سخت بی خود از شراب . مقابل سرخوش و شنگول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل هوشیار، و با لفظ کردن و شدن و رفتن و افتادن مستعمل است . ...
-
مست
لغتنامه دهخدا
مست . [ م ُ ] (اِ) بیخ گیاهی خوشبوی که به عربی سعد گویند و تخم آن را تودری خوانند. (برهان ) (از جهانگیری ). مُشت . (جهانگیری ).
-
مست
لغتنامه دهخدا
مست . [م ُ ] (اِ) گله و شکوه و شکایت . (برهان ). شکایت . (جهانگیری ) (انجمن آرا). گله . (غیاث ). شکوی : بخت نخواهد گرفت دست من مستمندچرخ نخواهد شنید مست من مستهام . فلکی .- بمست ؛ گله مند. گله دار. باگله : ای از ستیهش تو همه مردمان بمست دعویت صعب و ...
-
مست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: mast] mast ۱. کسی که در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده.۲. [قدیمی، مجاز] خمارآلود: چشم مست.۳. [قدیمی، مجاز] شادمان.۴. [قدیمی، مجاز] عصبانی.۵. [قدیمی، مجاز] غافل.
-
مست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: must] [قدیمی] most ۱. گله؛ شکایت: ◻︎ ای از ستیهش تو همه مردمان به مست / دعویت سخت منکر و معنیت خام و سست (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۸).۲. نالهوزاری.۳. غم؛ اندوه.
-
مست
دیکشنری فارسی به عربی
سکران , مترنح
-
کی مست
لغتنامه دهخدا
کی مست . [ م ِ ] (اِخ ) (سیاه ) نام قدیم مصر است چونکه زمینهای مصر را آن زمان زمین سیاه و اراضی کویرها را زمین سرخ می دانستند. (ایران باستان ص 25).
-
گرگ مست
لغتنامه دهخدا
گرگ مست . [ گ ُ گ ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گرگی که مست شده باشد. گرگ مست طافح : آهوکا، سگ توام برجه و گرگ مست شوخواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری .خاقانی .