کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
میانمغز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
mesencephalon, midbrain, midbrain vesicle
میانمغز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] بخشی از مغز که از بخش میانی سه حفرۀ اولیۀ لولۀ عصبی رویانی تکوین مییابد
-
واژههای مشابه
-
مغز
واژگان مترادف و متضاد
۱. دماغ ۲. کله، سر، مخ ۳. دانه، هسته ۴. جوهر، اصل، لب ≠ پوست ۵. عقل ۶. فکر ۷. وسط، میان، درون
-
مغز
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ په . ] (اِ.) 1 - ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسة سر یا میان استخوان است . 2 - عقل ، فکر. 3 - شخص دانا و آگاه و نخبه . 4 - بخش درونی هر چیزی . 5 - وسط ، میان . 6 - درون میوه هایی مانند: گردو، پسته ، بادام .
-
مغز
لغتنامه دهخدا
مغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء). مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوا...
-
مغز
لغتنامه دهخدا
مغز. [ م َ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است . (از معجم البلدان ). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله را...
-
مغز
لغتنامه دهخدا
مغز. [ م َ ] (اِمص ) دورسپوزی . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است . «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو هیچ . رودکی (از لغت فرس ایضاً).و رجوع به...
-
مغز
لغتنامه دهخدا
مغز. [ م ُ غ ِزز ] (ع ص ) گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد. (منتهی الارب ). ماده گاوی که آبستنی بر وی دشوار باشد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
مغز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: mazg] maqz ۱. (زیستشناسی) بخش نرم و خاکستریرنگی که درون جمجمه قرار دارد؛ مخ.۲. مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد.۳. آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوهها وجود دارد.۴. [مجاز] اصل و حقیقت چیزی.۵. [مجاز] سر.۶. [مجاز] نخبه؛ بااستعداد؛ باه...
-
مغز
دیکشنری فارسی به عربی
دماغ , عقل , لب , نخاع , نواة , يافوخ
-
مغز
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: maqz طاری: maqz طامه ای: maqz طرقی: mox کشه ای: mox نطنزی: maqz
-
مغز
واژهنامه آزاد
در کردی سورانی، واژه مشک Meshk به معنی مغز است.
-
میان
واژگان مترادف و متضاد
۱. بین، مرکز، میانه، وسط ۲. کمر ۳. تو، داخل ۴. مابین
-
میان
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - وسط . 2 - کمر. 3 - درون ، داخل . 4 - بین .
-
میان
لغتنامه دهخدا
میان . (اِ، ق ) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن .(از انجمن آرا). وسط چیزی . (آنندراج ) (غیاث ). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان ). بین . (ترجمان القرآن جرجانی ). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن ...