کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مچاچنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مچاچنگ
معنی
(مَ چَ) (اِ.) چرمینه ، چیزی شبیه آلت تناسلی مرد که از چرم ساخته شده .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
dildo
-
جستوجوی دقیق
-
مچاچنگ
فرهنگ فارسی معین
(مَ چَ) (اِ.) چرمینه ، چیزی شبیه آلت تناسلی مرد که از چرم ساخته شده .
-
مچاچنگ
لغتنامه دهخدا
مچاچنگ . [ م َ چ َ ] (اِ) کیری باشد از ادیم سعتریان دارند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 281). آلت چرمی که زنان بدکاره استعمال کنند، در فرهنگ سروری به هر دو جیم تازی گفته . (فرهنگ رشیدی ). چرمینه را گویند و آن چیزی باشد که از چرم و غیره بمانند آلت تناسل سا...
-
واژههای همآوا
-
مچا چنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] mačāčang چیزی شبیه آلت تناسلی مرد که از چرم میساختهاند؛ چرمینۀ زنان؛ جیرچنگ؛ جیرجنگ؛ جیزجنگ.
-
جستوجو در متن
-
جیزجنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹جیرجنگ، جیرچنگ، چیرچنگ› [قدیمی] jizjang =مچاچنگ
-
چیرچنگ
لغتنامه دهخدا
چیرچنگ . [ چ َ ] (اِ) چرمینه را گویند و آن آلتی باشد به اندام آلت تناسل که از چرم ساخته باشند. مچاچنگ . ایرکاشی . آلت چرمینه . رجوع به مچاچنگ شود.
-
مجاچنگ
لغتنامه دهخدا
مجاچنگ . [ م َ چ َ ] (اِ) رجوع به مجاجنگ و مچاچنگ شود.
-
مسماچنگ
لغتنامه دهخدا
مسماچنگ . [ م َ / م ِ چ َ ] (اِ) مسماجنگ . رجوع به مسماجنگ و مچاچنگ شود.
-
ابوعاصم
لغتنامه دهخدا
ابوعاصم . [ اَ ص ِ ] (اِخ ) بوعاصم . در لغت نامه ٔ منسوب به اسدی دو بیت ذیل از او شاهد برای پاچنگ و مچاچنگ آمده است :مال فرازآری و نگاه بداری تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ مال رئیسان همه بسائل و زائرو آن تو بکفشگر ز بهر مچاچنگ .
-
مسماجنگ
لغتنامه دهخدا
مسماجنگ . [ م َ / م ِ ج َ ] (اِ) آلتی چرمینه مانند آلت رجولیت که زنان تیزشهوت جهت دفع شهوت خود به کار برند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ). مسماچنگ . (ظاهراً مصحف مچاچنگ ).
-
چرمینه
لغتنامه دهخدا
چرمینه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به چرم . (ناظم الاطباء). چیزی که از چرم ساخته شده . (فرهنگ نظام ). آنچه از چرم کنند. چرمی . چرمین . از چرم . رجوع به چرم و چرمی و چرمین شود. || (اِ مرکب ) کیرکاشی . (برهان ذیل چرمه ). آلتی که از چرم سازند و ...
-
زایر
لغتنامه دهخدا
زایر. [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) زائر. زیارت کننده . ج ، زایرون ، زور، زوّار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام ) : زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود. منوچهری .صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس بند...
-
چرمه
لغتنامه دهخدا
چرمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ)مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان ). اسب . (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد : یکی چرمه ای برنشسته سمندنکو گامزن باره ای بی گزند. دقیقی .شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم . فردوسی .بر آن چرمه ٔ...
-
کفشگر
لغتنامه دهخدا
کفشگر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که کفش می دوزد. اسکاف . اسکوف . حذأ. کفاش . خفاف . (یادداشت مؤلف ). اسکاف . سیکف : کفشگر دیدمرد داور تفت لیف در کون او نهاد و برفت . فرالاوی .نه کفشگری که دوختستی نه گندم و جو فروختستی . رودکی .یکی کفشگر ب...